در جستجوی بودا

 

یک رهرو برای یافتن بودا عازم سفری طولانی شد. او سال های زیادی را در این جستجوی خویش فدا کرد تا به سرزمینی رسید که گفته می شد بودا در آنجا زندگی می کند. وقتی در حال عبوراز عرض رودخانه ای برای رسیدن به آن دیار بود، در حالی که قایقران پارو می زد او به اطراف نگاه می کرد.توجه او به چیزی که به سوی آنها شناور بود جلب شد وقتی آن نزدیکتر شد او دریافت که آن جسد یک شخصی است وقتی آن جسد آنقدر نزدیک شد که او بتواند آن را لمس کند، ناگهان متوجه شد آن بدن مرده ی خودش است! او کنترلش را از دست داد و ناله ای از دیدن منظره ی جسدخویش سر داد،ساکت وبی جان، شناور و بی هدف همراه جریان های رود خانه. آن لحظه آغاز رهایی او بود

 
Searching for Buddha
 
A monk set off on a long pilgrimage to find the Buddha. He devoted many years to his search until he finally reached the land where the Buddha was said to live. While crossing the river to this country, the monk looked around as the boatman rowed. He noticed something floating towards them. As it got closer, he realized that it was the corpse of a person. When it drifted so close that he could almost touch it, he suddenly recognized the dead body - it was his own! He lost all control and wailed at the sight of himself, still and lifeless, drifting along the river's currents. That moment was the beginning of his liberation.


 

نظرات 7 + ارسال نظر
پروانه یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 13:37

People's reactions to this story:
"The dead body symbolizes his self-centeredness - his bodily desires and wants - which he must transcend in order to really find Buddha and the truth."

"I guess in order to find true spirituality, one must cast off this physical body. This guy's liberation came because he realized that his physical body had nothing to do with his pilgrimage to find the Buddha."

"You need to live your life for yourself, because one day you'll find yourself dead without having achieved anything you wanted out of life. You were too busy worrying about something else. What a waste!"

"Many times I have found myself heading towards a certain goal and then realized when I almost reached it that it really wasn't all that important. It was what I found on my way there that was important."

"Some people watch life pass them by - and they don't realize it until it's almost gone."

"Even when he was alive, he wasn't alive. He didn't realize that until he saw the corpse."

"I wonder if that corpse was his twin brother?"

"This story is very depressing to me - and it also doesn't make any sense."

"The man needed to find HIMSELF and not the Buddha. Seeing his own dead body made him realize that he had to search his own soul and not someone else's. He now knew that he could go on with his life and make it on his own."

"This guy wasted so many years of his life looking for this great Buddha, and for what?! He should make good of his own life and not spend it chasing after someone else, no matter how great they seem to be. He has to spend his life looking for himself!"

"Is this man being told not to look for death before his time?"

"He wasn't ready to receive Buddha. He still needed to search within himself."
"I think the Buddha knew that the monk was searching for him and this was a test to see how he would cope with their meeting and the meaning of that meeting."

"Does this mean you can only find the Buddha after you're dead?"

"Facing up to the reality of death enables one to live life more fully."

"He HAD found Buddha. Buddha had taken his soul into the afterworld. His soul was born as his body died. His soul was liberated by Buddha."

"This story is unbelievable. If I saw my own dead body drifting down a river I would check myself into a mental hospital."

رامین یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 18:45 http://raminchamam.blogspot.com

سلام...
...............
اگر قرارست که (انگلیسی )را پاس بداریم ...monk...می شود ...راهب..صومعه نشین..تارک دنیا...و اما...خانم اسماعیل زاده...بانوئی گرامی را می شناسم که مرتب ..نه ..گاه گداری به من سفارش می کرد که چرا فارسی را ضمن پاس داشت ..از سمت چپ می نویسی ...برای ایشان توضیح دادم..و از آنجائی که حرف گوش کردن نوعی (هنر )است..از آن تاریخ به بعد فارسی را ضمن پاس داشتن ...از سمت راست نوشتم...
می بینم که آن بانو ی عز یز به شما هم عریضه نوشته و از محتویات وبلاگ تان اینگونه به نظر می اید که شما نیز از سمت راست دارید می نویسید که عملی نکو و شایسته را انجام می دهید...در واقع شما نیز حرف گوش کردید که همان هنری است که نوشتم..
در مورد پست ..(در جستجوی بودا.)...نمی دانم چرا و به چه دلیل بعد خواندن آن..بی اختیار یاد گفته ی سقراط افتادم....که از ایشان پرسیدند...دایره زنده گی چیست؟
سقراط گفت ...دایره ی زنده گی درست شبیه مستطیل ...سه ضلع دارد ..ضلع اول اش عشق و ضلع دوم اش محبت است و ضلع پنجم اش مرگ است....

سلام
رامین گرامی من هم وقتی به دیگشنری مراجعه می کنم همین معانی را می بینم ولی به نظرم دیکشنری هم در مورد متن های ذن اشتباه می کند.
من همیشه راست به چپ نویسی را رعایت کرده ام .فقط حاشیه وبلاگ که در سمت راست بود از سمت چپ مرتب بود که این مورد هم چندان نا مانوس نبود .امروز در محل کارم کمی وقت داشتم وارد اچ تی ام ال تمپلیت شدم و هر لفت بود با رایت جایگزین کردم وبلاگ به این شکل در اومد. البته یک کمی بیشتر با این کدها در قالب سر و کله زدم. امیدوارم قابل قبول شده باشد. به هر حال من از انتقاد بیشتر لذت می برم تا به به و چهچه
.
این جناب رهرو هم در انتظار گودو ومثل بقیه منتظران دیگر عمر تلف کرده

پاتوق گورکن ها یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 20:11

کسی که آنمرد او را دید هدیه بودا بود.یک پیش غذا برای غذای اصلی که هستی واقعی در ازای متوقف کردن سلسه زندگی هاست.

سپاس .یادم باشد بیشتر در این مورد از شما بپرسم.

رامین یکشنبه 20 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 21:52

سطر نوشته ی آخر شما...باور کن آنقدر با معنا و عمیق بود که دوباره ...وادار ..که با میل حاضر به نوشتن این کامنت شدم...
.....و مثل بقیه ی ( منتظران) دیگر عمر تلف کرده...
از دوستی شنیدم (که شانس و شیشه زود می شکنند)...اما با خواندن این سطر با معنا ...باید بگویم شانس و شیشه و منتظران ( سر خوش)..از همان نوعی که (شکوه خانم )در چار خونه ...مرتب ..می گوید......زود تر می شکنند...

با سپاس از وقتی که می گذارید و به این خانه ی کوچک سر می زنید و با نظرات خود استفاده می رسانید باید بگویم که سریال های تلویزیونی به شدت آزارم می دهند و نگاه نمی کنم. فقط گاهی سالار داستان های آن خالی بند را برایم با همان لهجه ی افغانی تعریف می کند و کلی می خندم و گاهی ازش میخوام دوباره تعریف کند. البته او هم سریال نگاه نمی کند از هم کلاسیهایش یاد می گیرد.

رامین دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:08

سلام...
.............
دوستی نازنین می گفت..به سه نفر اظهار ادب کن...اول خدا ...دوم ...خورشید.چون خورشید یک خانم است .....سوم
به دوست دانا و سه لطیفه ی مودبانه یاد بگیر ..و برای خدا و خورشید و آن دوست تعریف کن...و آنوقت لبخند خدا و خورشید و آن دوست را ببین..
و بعضی وقتها به دیگران یاد بده و (بیشتر) اوقات از دیگران یاد بگیر ...اگر چه این یاد گیری تنها یک جمله و یا یک واژه باشد..و هرگز تسلیم نشو که هر روز معجزه ی تازه ای رخ می دهد..و حداکثر استفاده را از شرایط بد بکن...
(سر خوش )...مودبانه تر ین واژه برای بروز دادن اختلال افکار هر منتظر به سراب مانده ای ست....

فریدون دوشنبه 21 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 http://www.parastu.persianblog.ir

پروانه گرامی

این داستان ‌ذن مرا بیاد منطق الطیر عطار می اندازد .منطق‌الطیر عطار هفت منزل دارد. او این هفت منزل را هفت وادی یا هفت شهر عشق می‌نامد. هفت وادی‌ به ترتیب چنین است: طلب، عشق، معرفت،استغنا، توحید،حیرت و فقر که سرانجام به فنا می‌انجامد.در داستان منطق‌الطیر گروهی از مرغان برای جستن و یافتن پادشاهشان سیمرغ، سفری را آغاز می‌کنند. در هر مرحله،گروهی از مرغان از راه باز می‌مانند و به بهانه‌هایی پاپس می‌کشند تا این که پس از عبور از هفت مرحله،از گروه انبوهی از پرندگان تنها «سی مرغ» باقی می‌مانند و با نگریستن در آینه در می‌یابند که سیمرغ در وجود خود آن‌هاست



چه به جا بود.
این داستان عطار را هر بار که بشنوی باز هم تازه است.
با سپاس فراوان

مژده سه‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 16:59 http://www.mozhdehk.blogfa.com

سلام
خوبی پروانه عزیز
ممنون از این متن زیبا
به قول حافظ
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد