خواب

نظرات 20 + ارسال نظر
فرناز جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 20:29

عزیز دلم . خیلی ممنون . خیلی زیباست این عکس .

و اما حافظ تا به حال چنین حرف های عجیبی به من نگفته بود . اگر به شما پیغام داده لطفا از طرف من این پیغام رو بهش برسونید : من اصلا خیال ندارم که به جائی برسم .. دوست تر دارم که دل ای دل کنان در این بیایان زیبا و خالی از کاروان قدم بزنم و بارها به طلوع و غروب آفتاب چشم بدوزم .

برقرار باشی و پویا مثل همیشه .

فرناز جان

نوشتم که با خودم بودم. تقدیم به تو به دلیل تلنگری که به من زدی تا از یک نواختی بیرون بیایم.
فیروز مدتهاست این بیت را نوشته وبرای خودش به دیوار خانه مان آویزان کرده .است.

شاد و تندرست باشی

فقط یک بهار شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 16:04 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... سپاس از فرناز گرامی که با او هم نگاه و اندیشه ام.
راستی من قالب وبم را تغییر دادم و به گمانم حالا بتوانید به بهارانه ام سر بزنید.
لحظه هایتان لبریز پروانه باد.

درود بر شما
وبلاگ شما هم چنان اجازه ی تماشا نمی دهد. شب گذشته ازخانه و حالا از محل کارم به سراغش رفتم ولی از صفحهی وبلاگ شما فقط هدینگ می آید و بس.

شاد باشید

فقط یک بهار شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 16:06 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

منظورم این بود که با یادداشتی که فرناز گرامی گذاشته است نسبت به چکامه ی حافظ هم نگاهم.

محسن شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 18:13 http://after23.blogsky.com/

این از آن پست هایی است که من می توانم یک ماه رمضان از سحر تا افطار در مورد آن کامنت بنویسم. فقط به شرطی که یکی پیدا شود که با او کل کل بکنم که دلم لک زده برای کل کل کردن در بیابانی که در اینجا به تصویر کشیده شده است. علی الحساب فقط کامنت خانم فرناز خانم را دیدم که از توی آن یک چیزی بیرون می کشم و یک تکه ای هم به آن می پرانم.
محض اطلاع خانم فرناز خانم عرض می کنم که دلی دلی کنان در چنین بیابانی قدم زدن و بارها به طلوع و غروب آفتاب نگاه کردن فقط یک آرزوست و الا این بیابان بیابانی نیست که شما هرکاری که دلتان بخواهد در آن بکنید.
و اما در مورد این شعر:
کاروان رفت؟ رفت که رفت. به جهنم که رفت. من اصلن از سفر با کاروان دل خوشی ندارم. اگر این گونه بود بارها و بارها با این تورهای ایران گردی به نقاط مختلف ایران رفته بودم. من یک سفر سه چهار نفری را بیشتر می پسندم.
من در خواب؟ به به. چه خوب که وقتی کاروان رفت من د رخواب بودم و ندیدم که کاروان رفت. اگر بیدار بودم مجبور میشدم صبح زود و قبل از طلوع آفتاب آماده شوم که با کاروانی که می خواهم سر به تنش نباشد راهی شوم. شانس آوردم که خواب بودم.
بیابان در پیش؟از این بهتر نمی شود. مگر زیباتراز بیابان لوکیشنی سراغ دارید؟ بکر و دست نخورده . حتا اگر دست خورده باشد با کوچکترین نسیمی و وزش بادی آن چنان بکر می شود که می توانی جای پای خودت را هم فقط تا چند متری ببینی و بعدش دیگر آن را هم نبینی.
کی روم؟ هر کی که دیگر عشقم بکشد. کاروان رفته. من هم دیگر اجباری به عجله کردن در این مورد ندارم. می مانم و با کاروانسرا دار و مردمانی که با کاروان های دیگر می آیند مدتی در همان کاروان سرا می مانم و کل کل خودم را با آن ها می کنم و اگر زیر این تصمیم خودم هم اگر زاییدم با کاروان آن ها ادامه سفر می دهم.
ره ز که پرسم؟ از هیچ کس. فکر می کنید در این بیابانی که در پیش است کسی ممکن است راه را بلد باشد؟ تا به امروز هم که عمری به درازی عمر دایناسورها بر من گذشته است راه از هیچ کس نپرسیده ام. این بیابان که بماند.
چه کنم؟ همان کاری را که باید بکنم. هر وقت که خودم بخواهم کولبارم را برمی دارم و راهی می شوم.
چون باشم؟ خودم هم نمی دانم. ولی خیلی که همت کنم یک دو سه روزی به جلو می روم و بعدش به علت بی آبی یا نه به قول داستان کیمیاگر با قمقمه پر از آب از تشنگی بیهوش شوم و بعدش هم:
خدا حافظ........... ای جهان پر از جنب و جوش و راهنما و راه یاب و جاده و برنامه ریزی و کاروان و ............... و اینا.

فیروز:
چند خط اول فکر کردم حافظ این شعر را فقط برای شما گفته . اما بعد متوجه شدم اصلن برای شما نگفته .
به نظر می رسد ته قلبم با فرمایشات جنابعالی موافقم پس نتیجه می گیریم این فرمایشات شما بر خواسته از فطرت انسانی ماست.

باران پروانه شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 23:23 http://baraneparvane.blogfa.com

...همه عمر خواب بودیم...همین است که از کاروان جا ماندیم!!!

فرناز یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 00:44


آقای فیروز : یک نتیجه ی دیگر هم میشود گرفت : برداشتن بیت از دیوار خانه !

پروانه یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:13

در سردر کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرع نبی ازین خطر جَست
رفتند و به خانه آرمیدند
ایرج میرزا


«هشتم مارس»

محسن یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:11 http://after23.blogsky.com/

۱ - حافظ این شعر را به خاطر ما گفته ولی ما که گوش نمی دهیم. اگر گوش می کردیم که خودمان همین حالا حافظی بودیم برای خودمان. گیرم اگر حافظ شیرازی نبودیم حافظ قرآن بودیم که.
۲ - من می خواستم که خدمت خانم فرناز خانم عرض کنم که من نفهمیدم که چرا باید این شعر را فیروز از دیوار خانه اش بردارد؟ شاید خیلی در کاروان سرا مانده ام و از قافله عقب هستم. راستی میدانیدکه من بعد از نود و بوقی سال سن تازه فهمیده ام که از قاقله عقب بودن یعنی چه.
وقتی به خودم هم نگاه می کنم می بینیم اصلن صحبت این شعر نیست. من عین متنی که نوشته ام را در طول این نود و بوقی سال عمل کرده ام. اصلنم پشیمان نیستم. هرچند در وبلاگم به جای واژه بیابان در متونی که صرفن بر خودم گذشته و فابع رندگی خودم است می گویم: زمستان سرد و طولانی.

[ بدون نام ] یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:36

پروانه جان ٬ می بینم گاهی اوقات برامون سخته از سطح بگذریم و به معنی برسیم.

من میدانم آدمی مثل تو که تشنه ی آموختن ٬ فهمیدن و فهماندنه چقدر ازگذر سریع زمان و تنگی وقت رنج میکشه اما شخصاْ فکر میکنم دلت اونقدر بزرگه که درهمین زمان تنگ هم بسیار بیشتر از خیلی های دیگه طی طریق می کنی و پیش میری .
آن مرد فرهیخته هم که هم کاروان تواست ( و می دانم که سخت بیابانی است ) به حق شایسته ی همسفری مثل توست و تو نیز هم.آنچه مهم است این که دراین راه با چه کسانی هم سفر باشی .
سفرتان بی خطر.

ای همسفر بی نام و نشان ،به گمانم سهیلا هستی؟

فیروز:من کاروانسالارم نه فقط همراه کاروان.
سخت بیابانی قابل تحمل تر از غول بیابانی است.

سهیلا یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 16:31 http://deltangi24.blogsky.com

می بینی که آنچنان هم بی نام و نشان نیستم! عجله داشتم یادم رفت سلام کنم . در ضمن کاروان عشق یک سالار ندارد فیروز خان ٬‌در این بیابان همه سالارند .

گرهمسفر عشق شدی مرد سفرباش
هم منتظر حادثه هم فکر خطرباش

سهیلا یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 16:41 http://http:/

پروانه جان ٬ کلا به دلیل اینکه باور دارم عشق محیط بر همه ی حرکات کاینات است هیچ کاروانی نمی رود مگر به سالاری عشق ٬ به سوی عشق و به پای عشق.
هرکس به فراخور نیت و قصدش دراین کاروان جایگاهی دارد و بنا به همین امر نا وتوان گام برداشتن.
برای کسی که می داند به چه سو می رود این سفر بس خوشایند است و گذر زمان بس دل آزار .
اما آنکه نمی داند اگر دستش را نگیری دیر یا زود یا گم می شود یا جا می ماند.
این تنها امتیاز قافله سالاری است که البته کم هم نیست .(قابل توجه جناب قافله سالار اعظم ).

فیروز: متشکرم

فقط یک بهار یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 20:47 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... و باز هم منتظرم... همواره پروانه ای باشید.

فقط یک بهار
فصل من ... ماهبهاران من ...
<!--[endif]-->

فقط این کلمات د روبلاگ شما دیده می شود.
آیا دیگران می توانند وبلاگ شما راببینند؟

فرناز یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 22:51

من فکر می کنم آدمهای تشنه ی آموختن و تشنه ی فهمیدن حتما و همیشه بسیار جذابند . ( پروانه ی عزیز را از این جمله میدانم . ) اما در مورد " فهماندن " من با خانم سهیلا خیلی احساس نزدیکی نمیکنم . آدمی که تشنه ی آموختن و فهمیدن است به خودی خود به جائی میرسد که نیازی به "فهماندن " حس نمیکند . چنین آدمی میداند که انسان ها حق دارند که میل به یادگیری داشته باشند یا نه .. حق دارند که میل به یادگیری آنها متفاوت از یکدیگر باشد و حق دارند که اگر نیاز داشتند درخواست کمک کنند . اگر هم چنین نیازی را احساس نکردند کمک نگیرند . و مهمتر اینکه وقتی هزار ساله شدند مجبور نیستند بعضی چیزها را مثل درس از بر کنند و بعد امتحان بدهند چون حتی وقتی دانش آموز بودند هم ترجیح میدادند به جای این کار همچنان در آن بیابان یا اگر نشد در یک بیابان بی کاروان دیگر گردش کنند و اگر یک خلبان را در حال تعمییر یک هواپیما دیدند از او بخواهند که برایشان یک گوسفند بکشد .

سهیلا دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:38

فرناز خانم سلام ٬ ضمن اعلام خرسندی از ابراز لطف سرکار ٬ من معتقدم فهماندن برعکس آموختن و فهمیدن ٬ امری است ناخودآگاه چرا که اینگونه افراد بیش از دیگران تمایل دارند دیگران را در لذت خود شریک کنند و از انتقال احساس و آموخته هاشان خودداری نمی کنند .بخش عمده ی جذابیت این افراد به اعتقاد حقیر در همین ویژگی است .
و البته همه همیشه حق دارند بیاموزند یا به سادگی عبور کنند. همه کس همه گونه حقی دارد.
از یادآوری شازده کوچولو هم ممنونم.مدتی است به آن سر نزده ام.
فقط منظورتان از هزار ساله شدن را نفهمیدم.

پاتوق گورکن ها دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 19:27

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

پاتوق گورکن ها دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 19:31

در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کان‌جا
سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت


از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت.


همه چی تو این دو بیته
تاریخ فلسفه و کلام !! خدا سر شاهده

شهرزاد دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 20:42 http://se-pi-dar.blogsky.com

مردمان کویر نشین رو خیلی دوست دارم با دیدن این عکس خون گرمی و زلالی شون رو احساس کردم و این که چقدر بوی خاک بارون خورده می دن.
کویر...حس راه بی انتهای رفتن روی‌ سینه ی داغدار و خاموش کویر، موج شن و باد و آسمون شبش ... حس تکرار نشدنی قسمت کردن تشنگی‌ و خستگی‌‌ات با خاک و آفتاب... همه و همه زیباست

شهرزاد جان ایمیلت را دریافت کردم در آن نوشته بودی:

«این عکسها رو تو یکی از سفرهام به کویر گرفتم تقدیم به شما و پست زیبایتان»

عکس ها را تماشا کردم، یکیشو که نگاه می کنم دلم برای دیگری تنگ میشود.

با اجازه ات در پست های پسین ازآنها سود جویی خواهم کرد.

فرناز دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 22:19

هزار ساله شدن یعنی اینکه آدم به سن و سالی رسیده باشد که حتی اگر به قدر کافی پخته نیست اما مجبور هم نیست که مثل بچه ها جواب پس بدهد .

محسن دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 23:43 http://filmamoon.blogsky.com

همیشه حسرت سفری را می خورم که سه تن از دوستانم رفتند. آنها به یکی از این شهرهای کویری رفتند و وقتی خواستند که از شهر به طرف کویر بروند پلیسی که آن جا بوده از آن ها می پرسد که آیا اتومبیلشان درست کار می کند و مشکلی ندارد چون اگر این گونه نباشد و اتومبیل خراب شود می میرندچون هیچ کس نمی تواند به آن ها کمک کند و هیچ اتومبیلی از این مسیر تردد نمی کند.
آنها هم میگویند که مشکلی ندارند. نیم ساعتی که میروند میترسند که ادامه دهند. در ضمن سکوت کویر را می خواستند حساب می کنند اگر همین حالا هم پیاده برگردند تا شب به شهر میرسند بنابراین از جاده منحرف می شوند و در صدمتری آن و در نقطه ای که حتا از جاده بدون رهگذر دیده نمی شدند توقف کردند و چادر زدند و سه روز و سه شب همان جا و در سکوت کامل کویر زندگی کردند.
جالب است که بدانید در موقع برگشتن باز همان پلیس را می بینند و پلیس متعجب از این که اینان چگونه رفتند و برگشتند و نمردند. دیگر نمی دانست که بیش از پانزده تا بیست کیلومتر دور نشده بودند.
از یکی از آن ها که میدیدمش و حالا دیگر نمی بینمش پرسیدم چه دیدی؟ گفت:
سکوت........

فرشته سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 06:50 http://freshblog.blogsky.com

سلام پروانه عزیز!
داستان سفارشی من چی شد؟
دوم اینکه از سیمین بهبهانی هم بنویس و عکسش هم بذار اینجا! البته اگر دوستش داری!!!

سلام فرشته ی مهربان
نوبت اون هم می رسه.

با اندیشه ی زیبای سیمین بهبهانی و شعرهایش خاطرات زیادی دارم.
قبلن دو پست از او داشتم ولی فکر می کنم ۴ یا پنج سال پیش بود.
ولی حتمن باید روی این مطلب کمی کار کنم تا دلخواهم در بیاید.

از یاد آوری هایت سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد