ویس و رامین (2)

.وقتی موبد این سخن از شهرو شنید مادر شهرو را برای زادن چنین دختری آفرین گفت و برای مردم سرزمینی که او را پرورید شادی و خوشی آرزو کرد وبه او می گوید تو که در پیری این چنین دلستان و دِلبَری در جوانی چگونه بودی؟
و سپس به شهرو می گوید اگر دخترت را به من بدهی به خانه ببرم دیگر  نیاز ی به آفتاب آسمان نخواهم داشت.
به نیکی و به شادی در فزایم/ که باشد آفتاب اندر سرایم
چـو یـابـم آفـتـاب مـهربـانـی/ نـــخواهم آفتاب آســــــمانی
شهرو به او پاسخ می دهد تا کنون دختری نزاده ام و اگر دختری داشتم چه دامادی بهتر از تو ! پس از این اگر دختری زادم تو دامادم خواهی بود و در این مورد با شاه موبد سخن های بسیار گفتند و پیمانی نوشتندتا در صورتی که شهرو دختری بزاید شاه موبد دامادش خواهد بود.
شاعر در اینجا بسیار استادانه پس از این همه صحنه آرایی و تصویر سازی با بیتی کوتاه از آینده ای ناخوشایند برای این تصمیم گیری اشتباه خبر می دهد:
نگر تا در چه سختی اوفتادند / که نازاده عروسی را بدادند
در ادامه ی داستان شاعر از رنگ و شکل بی شمار جهان می گوید و  در اینجا یاد آور می شود زمانه بندهای نهان دارد که خرد نمی تواند آنها را بگشاید. هوی و هوس را چنان در دل چنین شاهی بر می انگیزد که خواهان دختری  شد که هنوز پا به دنیا نگذاشته است. قضای روزگار چنین دام نادری برای او پهن کرده است.

جهان را رنگ وشکل بیشمارست/خـــرد را به آفرینــش کارزارست
زمــانـه بنــدها دانـــــــــد نــهادن / که نــتواند خـــرد آن را گشــــادن
نگر کین دام طرف چون نهادست/ که چونان خسروی در وی فتادست
هوا را چـنان در دلــش بـیاراست/ که نازاده عروسی را همی نخواست
خرد این راز را بر وی بنگـشاد / کــه از مــادر بــلای وی هــمی زاد

زمانه هم با دست خود شگفتی بر شگفتی بیافزود و شهروی پیر باردار شد.

درخت خشک بوده تر شد از سر/ گل صدبرگ و نسرین آمدش بر
به پیری باور شد شهربانو / تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد / ازو تابنده ماهی دیگر آمد

شهرو پس از نُه ماه دختری زیبا به دنیا آورد که همه در شگفت بودند چگونه این چنین صورت زیبایی آفریده شده است.

یکی دختر که چون آمد ز ِ مادر / شب تاریک را بزدود چون خور

همه در زیبایی چهره ی او خیره ماندند. نام این نوزاد را به شادی ویس نهادند. همان دم که ویس به دنیا می آید مادرش او را به دایه هایش می سپارد تا به خوزستان بروند و خانه ی ویس آن جا باشد.


ویس: مطلوب – خواسته
دیبا : پارچه ابریشمی
انباز: شریک –همباز
یازنده:دراز


.
نظرات 3 + ارسال نظر
پروانه چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:38

به زبان دیگه:
موبد چنان از جواب شهرو خوشش اومد که شروع کرد به به به چهچه . گفت آفرین به مادری که تو رو زایید، مردم اون خاکی که توش بزرگ شدی ایشالله خوشبخت بشن و بعد به شهرو گفت تو این پیری اینی جوون بودی چی بودی! خوب حالا که تو جواب رد بهم می دی پس دخترتو بهم بده اونم حتمن یه چیزیه مثل تو ماه! اگه دخترتو بهم بدی دیگه هیچی از دنیا نمی خوام.
شهرو جواب میده من که دختر ندارم بچه هام همه پسرن حالا اگر دختری زاییدم ،چشم. مال تو کی بهتر از تو
شهرو و موبد یک قول قراری میزارن که اگر شهرو دختری زایید مال موبد و هر دوشون امضا می کنن
حالا نگاه کن تا ببینی با این کارشون که هنوز دختره دنیا نیومده شوهرش دادن چه به سرشون میاد
دنیا یه رو نداره هزار رنگ داره گاهی برات یه بند و بستایی میزاره که عقلت قد نمیده چه جوری از دستشون فرار کنی. بله روزگار چنان تو دل موبد هوس میندازه که که دختر نزاییده رو می خواد. اگر چه اینا این کار احمقانه رو کردن ولی روزگار هم بیکار نمی شینه و شهروی پیر باردار میشه و دختری میزاد مثل ماه! جوری که همه کف می کنند.
جشنی می گیرن و اسمشو میزارن ویس.
شهرو همون روز اونو می سپره به دایه و نوکر و کلفت ببرنش خوزستان نگهش دارن

فقط یک بهار چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 17:33 http://http://www.n-hoseini.persianblog.ir/

درود بر شما... گرامی ی همدل! از تلاشت در بازگویی ی این سخنان کهن ارزشمند سپاس گزارم. برفراز باشید و مانا.

فرناز چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 21:55

می دونی چرا خیلی لذت بردم ؟ احساس کردم صدات رو هم شنیدم با لحن خاص خودت ... خسته نباشی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد