اندازۀ یک ابر



من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره می بینم

حوری _ دختر بالغ همسایه_

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می خواند.

_

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من وتو

                                                                      برود.


سهراب سپهری
نظرات 16 + ارسال نظر
Fridoun چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 19:33 http://www.parastu.persianblog.ir

The window of happiness opens to me,

when I see Sohrab's poem
Thank you
=====================



Where are my shoes
who was it that called Sohrab
the voice was familiar, as is air with the body of a leaf
mother is sleeping
so are Manutchehr and Parvaneh, and maybe
everybody in town
it is a summer night, an elegy quietly passing
over the moments
and a cool breeze is sweeping my sleep
along the green edges of the blanket
there is a smell of migration
my pillow is stuffed with the songs of the swallow
Sohrab

کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می‌آید:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

Where are my shoes هم مانند کفش‌هایم کو به دل می نشیند.

افشین پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:14 http://rooidad.blogfa.com

[گل] تیر آرش در کمانم،
نام ایران بر زبانم،
سرکشم چون کوه آتش،
آتشم، آتشفشانم
چون سیاوش پاک پاکم،
همچو رستم پهلوانم،
کاوه ام تارپود کاویانم،
من ز ماد و از هخایم،
از ارشک، ساسانیانم،
مازیارم، بابکم من رهبر آزادگانم،
جشن یلدا، جشن نوروز هم مهرگانم،

[گل] زاده پاک اهـــورا، از نژاد آریـــانم [بدرود]

آنچه خوبان همه دارند تو یک جا داری!

پروانه جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:31

داستان کوتاه "متشکرم" : اثری از آنتوان چخوف

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .

به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل .

- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.

شما دو ماه برای من کار کردید.

- دو ماه و پنج روز

- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.

- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان

باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...

« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .

- خیلی خوب شما، شاید …

- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !

- من فقط مقدار کمی گرفتم .

در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.

- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.

- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

- به آهستگی گفت: متشکّرم!

- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟

- به خاطر پول.

- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟

- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.

ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...





خیال تشنه جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:05 http://khialeteshne.blogspot.com

سلام عزیزم
چه تصویر و شعر زیبایی.
سهراب یکی از بهترین ها بود
قربانت حمیرا

فقط یک بهار جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 15:37 http://n-hoseini.persianblog.ir/

درود بر شما... گرامی یار!
از انتخاب زیبایت سپاس. این شعر سهراب یکی از آن تصاویر زیبا و نازک خیالی ها و در همین حال یکی از آن قطعه هایی است که حرف خجسته ی ماندگار زده است. ارتباط حوری بالغ را با فقه خواندن می بینی؟ و کنایه ی هوشمندانه ی سهراب گرامی مان را. با بخش دوم زلیخا گفتن و یوسف شنیدن به روزم

بابک.پ.25 جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 22:03

شازده ماهان هم ماجرائی دارد که باید شرح حال شو تو کتاب های دکتر باستانی پاریزی خواند.
اما شعر سهراب بدون شرحه ف فقط باید خوند و در هوای شعر فرو رفت، فکر کنم این شعرش مربوط به زمانی بود که سهراب مهمان خواهرش در بابل بود، البته فکر کنم...
بدرود
ما هم زنده ایم

کمی در باره ی آن می دانم اگر نام کتاب را بنویسی سپاس گزار می شوم.
فضای شاعر را دانستن همیشه به درک آن بیشتر گمک می کند.اگر بیشتر میدانی اینجا بنویس.
زنده باشی
به بیشه سر سری خواهم زد.

[ بدون نام ] جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 22:34

نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته ایینه ها
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بود م
یک نیلوفر روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش درمن ریشه داشت
همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

سهراب سپهری

دوستی برایم نوشته است:
ضمنا این شعر نیلوفر شاهکار بود خودت نوشتی ؟ من انگار رفتم ۲۰ سال پیش یه هو و خیلی بهم چسبید

پاسخ:
این شعربا این نیلوفر پیچ در پیچش انتخاب فریدون گرامی است.

پاتوق گورکن ها شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:53

وقتی کسی از توهم رنج ببرد به آن می گوییم بیماری. زمانیکه خیلی از مردم از توهم در عذاب باشند، به آن دین گفته می شود.روبرت م. پیرسیگ

فرناز شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:10

خاصیت عجیبی که در سهراب سراغ دارم این است که همه دوستش دارند ..پیر و جوان . زن و مرد حتی کودکان . می توانی همیشه بخوانیش : وقت شادی و غم .
وقتی خشمگینی تورا آرام میکند وقتی شادی لذت تورا بیشتر می کند . اگر دلت گرفته باشد مثل یک دوست خوب و آرام کنار تو می ماند حتی اگر نتواند کمکی کند اما تورا نمی آزارد و می فهمد . مثل آسمان است . هر چقدر که جنگل را دوست داشته نمیتوانی از آسمان بگذری .. اگر دریایی باشی بازهم آسمان برایت چیز دیگریست .
مثل آسمان است .
مثل آسمان است .

همه که نه!
شاملو گفته شعرهای سهراب یک جو نمی ارزد. و اصلن عرفان سهراب را نمی فهمد.

می دانی در سال های انقلاب کسی سهراب نمی خواند و شعرهای او را سوسول بازی می دانستند. آن موقع به نظرم فکرها خیلی خشک بود.


به هر حال من هم مانند تو و بسیاری دیگر سهراب را دوست دارم و عرفانش را همچنین. عرفان تنها برای زندگی کافی نیست ولی لازم است.

یک استاد معماری به دانشجویانش گفته معماری یعنی سهراب.

فریدون شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 14:22 http://www.parastu.persianblog.ir

اشعار سهراب به خاطر ژرفای درون مایه آن و زیبای خاص به کار گرفتن زبان توانسته است اقشار وسیعی از مردم جامعه را به خود جلب کند و هر کس بنا به زیر بنای فکری اش برداشت خاصی از آن بکند
چندی پیش کتابی به نام سهراب و بودا به دستم رسید که ادعا دارد سهراب دارای عقاید بودا یی بوده است
و اشعاری از سهراب را شاهد آورده است که از تعالیم بودا نشئت گرفته است.

قرآن بالای سرم
بالش من انجیل
بستر من تورات
و زیر سرم اوستا
می بینم خواب:
بوایی در نیلوفر آب

....
من رفته ، او رفته ، ما بی ما شده بود
زیبایی تنها شده بود
هر رودی دریا شده بود
هر بودی بود ا شده بود

=====
و مثال هایی از این دست. اشعار او مانند اشعار حافظ طوری است که هرکس از ظن خود تعبیرش می کند
هر کسی از ظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من

بله سهراب سفرهایی به شرق دور داشته و از آنجا تاثیر گرفته است و در زمینه ذن و فلسفه شرق دور مطالعه داشته است.


برخی شعر سهراب را قبول ندارند و آن را عرفان پوسیده می نامند. اگر یادتان باشد در پست های دو سه سال پیش از این نوع کامنت ها داشتم که مرا سرزنش کرده اند چرا به عرفان پوسیده چسبیده ام.

بله کسانی که به شعر سهراب علاقه دارند با فکرها و سن های متفاوت برداشت های بسیار قشنگی دارند که برایم گوش دادن به آنها بسیار لذتبخش است.

فرناز شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:33

در مورد شاملو بله .. به هر حال شاملو همیشه نظرات خیلی خاص خود را داشته است .. من در مورد مردم عادی می گفتم . اما اتفاقا در دوران انقلاب آدمهائی را می شناختم که تفکرات سیاسی خاصی هم داشتند و آدمهای روشنفکری هم بودند و خلاصه از فضای آنروزها دور نبودند و سهراب را بسیار می خواندند و دوست داشتند .
من بدون اینکه نامی روی آن بگذارم معتقدم که لحظه های زندگی حتما و همیشه نیاز ببه اینهمه حس های انسانی و لطیف دارد . نبود اینگونه لحظه ها زندگی را به مربعی بی رنگ شبیه می کند .

آن زمان اشعار شاملو شعار روی در و دیوار بود و شعر هایش دست بهدست می گشت. البته هم اکنون هم اشعارش به صورت شعار روی دیوارها می بینم(البته عکساشو تو اینترنت دیده ام) مانند : دهانت را می بویند....

شور بختانه آن زمان هیچ کسی در اطرافم سهراب نمی خواند.تقریبن با تمام گروه های فکری و غیر فکری دانشکده دوست بودم و دوستان دبیرستانم هم که بعضیشون اهل مطالعه بودند سهراب نمی خواندند .
بین جوان ها شکاف بود.


فرناز گرامی حتمن قبول داری مردم عادی خیلی هاشون شعر نمی خوانند و علاقه ای هم ندارند و گرفتار سنت های کهنه خود هستند و با آنها زندگی می کنند.

ولی خیلی درست میگی شعر سهراب بیش از سایر شاعران به دل همه قشر و سنی می نشیند.

آخرین جرعه شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 19:27 http://www.akharinjoree.persianblog.ir/

سلام . ممنون از تبادل لینک. من سهرابو خیلی دوست دارم و در ذهن من همیشه سهراب و فروغ با هم تداعی می کنند . با فقط یک بهار هم موافقم

سلام
لینک خیلی مهم نیست آن چه مهم است هم اندیشی است.

فرشته یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:45 http://freshblog.blogsky.com

سلام پروانه جان
دلم برای نوشته هات تنگ شده بود خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم.
وقتی وبت و باز کردم و عکس باغ شازده کرمون رو دیدم خیلی حال کردم خیلی قشنگه فکر نمی کردم اینجوری باشه. شما اونجا رفتین؟؟ اگر عکسی چیزی دارین بزارین ماهم فیض ببریم.

سهراب سپهری شاعر دوران ما بود و یادمه در دوران دبیرستانم کتابش دست تمام دخترها بود و تمام شعرهایش رو حفظ بودم ... فردای روزی که سهراب مرد من به دنیا اومدم روز تولدم روز سهرابه ... اگر اشتباه نکرده باشم... با شعر خانه دوست کجاستش هم خیلی خیلی حال می کنم.

سلام به روی ماهت
دو سه روز پیش یادت افتادم رفتم وبلاگت دیدم که ترک وطن کردی.

امیدوارم یه روزی برم باغ شازده. این عکس رو از روی پروژه های دانشجو های رشته معماری برداشتم پروژه در باره ی "قنات" بود . می رم فایلشو می بینم اگر قابل فرستادن بود برات با ایمیل می فرستم ببین دانش بیرون کشیدن آب از دل زمین در سالیان دراز پیش چگونه بوده و کسانی که قنات حفر می کردند چه کسانی بودند.

سال ها پیش هشت کتاب را به یکی از دوستانم هدیه داده بودم و چند سال پیش به من گفت فرزندش آن کتاب را به عنوان تحقیق درس ادبیات دبیرستانش انتخاب کرده و در موردش نوشته و در کلاس اول شده بود.
به هر حال مایه ی خوشحالیه که می شنوم شما و همکلاسیهایت می دانید خانه ی دوست کجاست.

فرشته دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:48 http://freshblog.blogsky.com

آره ما می دونستیم اما الآنیا رو بعید می دونم بدونن !!
ممنون می شم فایلش رو برام بفرستی.

محسن دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 20:12 http://after23.blogsky.com

خودمانیم فقه خواندن پای کمیاب ترین نارون روی زمین خیلی دلگیر است.

آره وقتی به خصوص تماشاگر باشی!

شهرزاد چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:59 http://se-pi-dar.blogsky.com

پروانه‌ی گرامی
عکس و شعر سهراب و تناسب آن با حال و هوای دلگیر این روزها حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
حالا که حرف سهراب است یکی از شعرهای موزونش را که کمتر خوانده‌ایم و شنیده‌ایم برایتان می‌نویسم:
شب بود و ماه و اختر و شمـع و من و خیال
خواب از سرم به نغمه‌ی مرغی ،‌ پریده بود
در گوشـه‌ی اتاق فـرو رفـته در سکـوت
رویـای عمـر رفتـه مـرا پیش دیده بود
در عالم خیال ، بـه چـشـم آمـدم پـدر
کز رنج ، چون کمان، ‌قد سروش خمیده بـود
موی سیـاه او شـده بود اندکـی سپـیـد
گفـتـی سپـیـده از افـق شـب دمـیـده بــود
از خود بـرون شدم به تماشـای روی او
کـی لـذت وصـال بـدین حـد رسیـده بود؟
دستی کشید بر سرو رویم به لطف و مهـر
یـک سـال می‌گـذشت، پسر را نـدیـده بود
یاد آمـدم که در دل شـب‌‌هـا هـزار بـار
دسـت نـوازشـم بـه سـر و رو کـشـیـده بـود
چون محو شد خیال پـدر از نـظـر مـرا
اشـکـی بـه روی گـونـه‌ی زردم چـکـیـده بـود

شاد باشید

شهرزاد گرامی
این شعر بسیار زیبای سهراب را نخوانده بودم. گویا وجود مهربانش به این ستون آمده است.

با سپاس فراوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد