یک داستان معلق

یک داستان جالب

داستان های ذن ۱۴

روزی مردی در هنگام قدم زدن در یک سرزمین ناامن نا گهان با یک ببر شریر برخورد کرد او فرار کرد اما به زودی به لبه ی یک پرتگاه بلند رسید. بیچاره برای نجات جانش از یک درخت مو پایین رفت و بالای آن سراشیبی مهلک آویزان شد. همان طوری که او آنجا آویزان بود، دو تا موش از یک سوراخ در آن پرتگاه بیرون آمدند و شروع به جویدن درخت مو کردند . ناگهان او متوجه یک توت فرنگی درشت وحشی روی درخت مو شد. او با سرعت  آن را چید و به داخل دهانش پرتاب کرد. آن به صورت غیر قابل تصوری خوشمزه بود.

Cliffhanger

One day while walking through the wilderness a man stumbled upon a vicious tiger. He ran but soon came to the edge of a high cliff. Desperate to save himself, he climbed down a vine and dangled over the fatal precipice. As he hung there, two mice appeared from a hole in the cliff and began gnawing on the vine. Suddenly, he noticed on the vine a plump wild strawberry. He plucked it and popped it in his mouth. It was incredibly delicious!

نظرات 8 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 13:32 http://www.gishe.blogsky.com

سلام
داستانهای جالبیه
من یه آشنا دارم لاهیجان اسمش خانوم محجوبه اسماعیل زاده هست
من هم ۲ روزه که تو این سایت صاحب وبلاگ شدم
خوشحال میشم نظر بدین!

آرزو پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:58 http://mytornsheets.blogfa.com/

پروانه عزیز سلام
ممنون بابت انتخاب خبر پاواروتی...
و نتیجه اخلاقی از این داستان ذن: شکمو بودن باعث میشه زجر مرگ رو حس نکنی!

آرزوی عزیز
پایان این داستان مشخص نیست !

پاتوق گور کن ها پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:32

اسلامیزه شده این داستان رو هم شنیدم نتیجه میگیرن که ان الانسان لفی خسر.اما این داستان جدا یعنی ان الانسان لفی خسر!

پروانه پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:55

http://www.cloob.com/club/post/show/clubname/buddhaandbuddhism/topicid/1310915/wrapper/true

فریدون پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 16:40 http://www.parastu.persianblog.ir

پروانه گرامی

اول- وقتی مترادف لغت زبان دیگری را در فارسی نداریم مترجم میتواند از خود واژه ای خلق کند .کاری شما کرده اید و شاید هم در آینده چنین داستان هائی را داستان های معلق بنامند .

دوم - بعضی از مترجمین بنام وقتی مترادف کلمه ای را نمی یابند معمولن همان کلمه را به کار می برند و در پا ورقی در باره آن توضیح میدهند. مثلن در مورد عنوان این داستان میشود همان واژه « کلیف ّهنگز » را بکار برد و در پا ورقی در باراین واژه توضیح داد. من خودم معمولن این کار را میکنم. آما دوستی دارم که برای هر موردی واژه می سازد . مثلن او برای اشعار چرند و مهمل واژه « گاژواره » را خلق کرده است. وقتی شعری هیج مبنای شعری و عنصر شعری ندارد و فاقد ارزش هنریست می گوید گاژواره است.

یا مثلن آریانپور دینامیسم اجتماعی در جامعه شناسی « پویائی جامعه »ترجمه کرده است .و یا سایکو فیزیکز را صناعی در روانشناسی «روان فیزیکی » ترجمه کرده است. که البته من دنبال واژه ای بهتر از «روان فیزیکی » می گردم ..

یا صاحب الزمانی واژه ترکیبی «سوسیال ورکر » را «مدد کار اجتماعی» ترجمه کرده است و این واژه ترکیبی چه خوب هم جا افتاده و بکار گرفته میشود

من خودم به جای « بلاگ » واژه « گاه نگار » را درست کردم و در چند مورد در بلاگ گردی هایم دیده ام که دیگران هم از این واژه استفاده کرده اند. یا برای کلمه موش کامپیوتر « پویشگر » ٬ «جستجوگر » را گذاشتم اما از آن استقبال نشد.

کسی هم به جای کلمه کامپیوتر کلمه «رایانه » را خلق کرد که گاه گاهی کم و بیش بکار گرفته میشود

برای واژه تکنو لوژی واژه « فناوری » را گویا جایگزین کرده اند


سخن کوتا ه اینکه ... میخواهم بگویم مترجمین می توانند نقش عمده ای در تغیر زبان و تفکر و فرهنگ جامعه داشته باشند

با درود و آرزوی سلامت و موفقیت تان
فریدون

فیلدوست پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 17:25 http://philldoost.blogfa.com

از موضع مادرانه به من گفتید که در جوانی خیلی اغلاط می شود کرد اما اگر منظور آن پست هدفم چیز دیگر بود.
داستان های ذن هم دارد جالب می شود.به دوستان می گویم به دیدار ذن دوست بیایند...

- شما می توانید هر برداشتی مایلید از سخن من بفرمایید .شما قطعا از این حرف در سی سال دیگر برداشت دیگری خواهید داشت
ولی تنها کلمه ای که مد نظر من نبود اغلاط بود
تازه غلط و درست را چه کسی تعیین می کن؟!
..
به قول دوستی داستان های ذن مستقیم به سراغ اندیشه می رود.
.
من وقتی خودم یک داستان را ترجمه می کنم و در وبلاگ می گذارم با همه ی اطرافیانم آن را در میان می گذارم ابتدا همسر و فرزندانم گاهی در یک مهمانی و ... امروز که همین داستان را برای فرزندانم تعریف می کردم یکیشون گفت خوب آخرش دیگری گفت تو این داستان ها به فکر آخرش نباش و من هم گفتم عین زندگی هیچ معلوم نیست فردا چه خواهد شد؟

حمیرا جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 http://khialeteshne.blogspot.com/

سلام عزیزم
خوبی؟ داستان کوتاه و جالبی بود. بوسه ای از لب شیرین زندگی
قربانت برم

محسن شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 16:58 http://after23.blogsky.com

با نگاه به پست زمان حال همین تنها راه باقی مانده در آن آویختگی است. سقوط واقعیت نیست بلکه تصور واهی است. تمشک واقعیت است و خیلی هم خوشمزه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد