فرار مغزها

0سلام پیمان عزیز
داشتم وبگردی می کردم یه خبری از بنیان گذار دانشگاه شریف خوندم گفتم برات بفرستم.مامان و بابا و پرهام خوبن؟ یادمه گفته بودی مهر ماه جواب پذیرشت میاد.امیدوارم که همه خوب و خوش باشید و جواب مثبت دریافت کرده باشی سلام زیاد به همه برسون.
 
سلام خاله
مرسی بابت ایمیلی که بهم زدینو برو بکس همه خوبن، سلام زیاد میرسونن خدمتتون. والله تازه  از مهر ماه شروع کردیم به نامه نگاری با استادای خارجی( خودمونیم این استادای خارجی هم یه کمی خُل اند، بعضی وقتا یه جوابای احمقانه ای میدن آدم یاد کُردان میفته، شک میکنه نکنه اینا مدرکشون قلابیه). حالا تازه شنبه هفته پیش تافل دادیم، یک امتحانی که اصلن حالم به هم خورد. این همه تابستونو تافل خوندیم آخرش هم این. خلاصه بعد امتحان ناامید شدیم و اومدیم خونه به مامان گفتیم یه دختر نجیب واسمون نشون کنه که بریم خواستگاری.ادامه ی زندگی ام که با این تفاسیر قابل پیش بینیه. پنج شنبه ها قورمه سبزی می خوریم ،جمعه آبگوشت. عصر جمعه  بچه گیر میده بابا منو ببر پارک ملت، پیک نیک روشن می کنیم، آش رشته گرم می کنیم می خوریم...50 سالگی یه خونه می خرم(می خریم من و خانومم) تو رسالت،75 متر دو خوابه ، بدون پارکینگ و انباری و حموم. 60 سالگی قسط بانک خونه  تموم میشه ... دَم مرگَم آرزوم اینه که پراید هاچ بکو بفروشم یه صندوقدارشو بخرم..
 
نظرات 16 + ارسال نظر
پاتوق گورکن ها پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:40

بین فرار دختر از خانه و فرار رییس جمهور از حقیقت و فرار نخبه از کشور فرقی نیست.

سعیدسعیدی شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:36

...من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سرفراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند
مرغ دریایی با جفت خوداز ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ....
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سراپرده دل
غنچه ای می پرورد
ـ هدیه ای می آورد ـ
برگ هایش کم کم باز شدند
برگ ها باز شدند
یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش
با شکوفایی خورشید
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تاروپودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام
دوستت دارم را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر گل ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بردوست
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم به خدا
نورخواهد پاشید
روح خواهد پاشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس!
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !


.... فریدون مشیری .....

به به آقا سعید
چشمانم روشن شد
بسیار خوشحالم که به دلاویزترین شعر جهانت رسیدی و در خواندن آن مشغولی.

جایت بسیار خالی بود

همیشه به کار گفتن دوستت دارم باشی
درودهای زیاد مرا به مخاطب این شعر زیبا برسان
این مهاجرت خجسته باد

[ بدون نام ] شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 18:15

در باره فرار مغز ها میخواستم به جهان سرمایه داری و فرآیند های آن و عواملی که سبب فرار مغز ها می شوند مطلبی بنویسم. اما می بینم باز گوی این مطالب توضیح واضحات است. و اگر بنا باشد مطلبی در این رابطه نوشته شود خود شما قلم خوبی در نوشتن و بیان حقایق دارید.

فقط اشاره ای بکنم که جهان سرمایه داری غرب علاوه بر غارت منابع و ذخایر ما از راه در آمدی که در می آورد نقش فعالی در فرار مغز ها دارد. به نطر من اقتصاد غرب بر خرید و فروش مواد مخدر و دخانیات، تولید و فروش اسلحه و مهمات، و فروش فراورده های نفتی استوار است. نگاه دقیقی به پروسه این سه عامل، بسیاری مسایل را برای ما روشن می کند . به عنوان مثال یک بشکه نفت خام را که دویست لیتر است به قیمت شست و سه دلار از ما می خرد و فراورده های آنرا به هزاران برابر قیمت به خود ما می فروشد. با چنین امکان مالی می تواند مغز ها و تکنو لوژی را به خدمت بگیرد....و . .و..
کسانی هم که برای تحصیل و کار و زندگی به کشور های غربی می روند فراموش می کنند که رفاه نسبی جوامع غربی به قیمت فقر ملت های آسیا ، اروپا، و آمریکای لاتین است.
بعضی ها هم وقتی تحصیل شان تمام می شود و به ایران بر می گردند زبان فارسی شان از یاد شان رفته است .میان هر جمله شان چند واژه خارجی وارد می کنند و انقدر از زرق و برق اروپا و آمریکا صحبت می کنند که سبب حسرت اطرافیان خود می شوند. جوانان ما هم فکر می کنند راز خوشبختی در رفتن به اروپا و آمریکاست. به هر حال تولید و اقتصاد وابسته (کمپرادور) فرهنگ خود را به همراه می آورد. صاحبان کارخانه های داخلی پول های کلانی را که به جیب زده اند می آورند در همین کشور های اروپایی به عنوان تعطیلات سالیانه خرج می کنند.

محسن شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 23:01 http://after23.blogsky.com

من که می گویم هیچ آغوش بازی در انتظار هیچ کس در آنسوی مرزها نیست.
هر کدام از ما کس و کاری و دوستی و آشنایی در ان سوی آب داریم. کمی بیاندیشید که کدامیک از آنها موفق تر شده اند. نسبت به این که اگر در اینجا بودند.
من به پیمان گرامی میگویم:
اگر نخبه نباشی -یعنی نخبه که عرض میکنم منظورم اینست که آخر و عاقبت دیگری برایت رقم زده شود- ۵۰ و ۶۰ سالگیت در آنجا دست کمی از آنچه که تعریف کرده ای ندارد. گیرم به شیوه فرهنگ آنجا و نیز وضع اقتصادی که دارند سناریوی زندگیت این گونه میشود. که
به جای قورمه سبزی و آبگوشت و آش رشته -اگر اینها را فراموش کنی البته- سه تا از غذاهای آنجا را بگدار و پنج شنبه و جمعه را هم با شنبه یک شنبه عوض کن
خیلی هم باید سعی کنی که زندگی خانوادگیت را تا آن سنینی که نوشتی حفظ کنی.
از سهم مردم کشورهای تحت ستمی مثل ما هم خانه ای برایت تهیه میشود چرا که من متنی که از نویسنده ای که نامش را ننوشته کاملن باور دارم.

آرزو دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 http://mytornsheets.blogfa.com/

مرزها تعریف شده ی ما هستند. خط کشی هایی فرضی روی زمین زیبای خدا .
انسان ٍ آزاد حق دارد روی تکه ای از این کره ی زمین زندگی کند. هر تکه ای که خودش دوست داشت. بسته به آنچه از زندگی میخواهد. شکر خدا-روی این زمین همه فرصتی برای هر سلیقه و ایده ای هم هست.
جناب محسن : هیچ آغوش بازی هیچ کجا - حتی در ملکت خودمان- وجود ندارد. نباید هم باشد. مگر قرار است چه کار کنیم ؟ زندگی پای محکم برای ایستادن میخواهد و یک هدف مشخص و اراده ای برای قدم برداشتن.

فرناز دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:26

... من اما فکر میکنم که اصلا مهم نیست که چند شنبه ها چی بخوریم و واقعا اهمیتی نداره که قورمه سبزی باشه یا استیک و قارچ . اما مهمه که وقتی میخوریم از سر اشتها باشه و نه افسردگی .. مهمه که وقتی میخوریم آرامش داشته باشیم و غذا از گلومون بره پایین نه اینکه یادمون بیوفته که مواد غذایی در یک ماه گذشته چند برابر گرون شده و در آمد ما چقدر اضافه شده یا شاید کم شده ؟
مهم نیست جوونهای ما دیسکوتک نمیتونن برن .. دیسکو نرفتن کسی رو افسرده نمیکنه اما مهمه که وقتی اینقدر زحمت میکشن و دانشگاه قبول میشن بعدش اونجا کی بهشون چی درس بده و بعدها اون چیزها کی و کجا بدردشون بخوره ؟ یا نخوره ؟
مهم نیست جائی که توش زندگی میکنیم گاهی بوی کاه گل خیس خورده میده و بوییدنش لذت بخشه و این بو هیچ جای دنیا پیدا نمیشه و اسمش" وطن" منه .. مهم اینه که " آدم" حق داره جائی زندگی کنه که اگه اسمش وطن نیست اما احساس امنیت براش وجود داره و بدونه که برای مقدار زحمتی که میکشه جواب مثبت میگیره (نه مطلق اما نسبی ) .
من فکر میکنم هیچکس حق نداره به کسی که الان تازه اول راهه بگه نرو اونجا چیزی منتظر تو نیست . من معتقدم که اگر کسی اهل تلاش باشه همه جای دنیا میتونه خوب زندگی کنه اما بعضی جاها این اتفاق بعد از 40 سال میوفته و بعضی جاها بعد از 10 سال . تا کی چقدر صبور باشه ....................

فرناز دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:49

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است
که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

این هم شاهد که از غیب رسید ! همین الان با ایمیل !! من البته دوستش ندارم ولی بقیه شاید ...














فرناز گرامی
در مورد این شعر در همین جا گفتگویی شده است می توانی بخوانی.
http://parvazbaparwane.blogspot.com/search?q=%D8%A7%DB%8C%D9%86+%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87+%D9%82%D8%B4%D9%86%DA%AF+%D8%A7%D8%B3%D8%AA

فرشته سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:41 http://freshblog.blogsky.com

نمی دونم چی بگم نمی خوام بگم مغزم... من با صدای آژیر قرمز و خطر و صدای موشک درس خوندم و بعد از ۱۰ سال کار به جایی نرسیدم که یه آدم بااستعدادی مثل من برسه .... ایران رو دوست دارم چون وطنمه ولی آیندمو بیشتر دوست دارم اعصابم رو بیشتر دوست دارم به خودم گفتم اینجا که چیزی نشدیم بزار بریم شاید ۱۰ سال دیگه چیزی شدیم می خوام این تجربه رو به قیمت دوری از وطن تجربه کنم ....

روز هفتم آبان روز کوروش کبیر خجسته باد....

محسن سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 19:31 http://after23.blogsky.com/

من نمی دانم که چرا مطالبی را که در زیر می نویسم دوست دارم.
به آرزو حق میدهم که بگوید این جا هم هیچ آغوش بازی در انتظار انسان نیست. مگر من گفتم این جا هست؟
به کیومرث منشی زاده که خیلی او را دوست دارم گفتند که چرا جلای وطن نمی کنی گفت: من اینجا هم احساس غریبی می کنم چه برسد به آن جا.
احمد شاملو که خیلی او را دوست دارم گفت: من نمی توانم صبح که از منزل خارج میشوم به سپور محله بگویم گود مورنینگ.
سعدی را می پرستم ولی حافظ را دوست دارم. چرا که در اولین شبی که خارج از شیراز خوابید قبل از خوابی که به چشمش نمی آمد سرود:
گر از این منزل غربت به سوی خانه روم....
البته جهان وطنی شدن و دهکده جهانی را ساختن خود مقوله جداگانه ای است. ولی من شک دارم کسانی را که حداقل من میشناسم با این جهت گیری به خارج رفته باشند و یا حداقل این جهت گیری را بشناسند.
برای من فرهنگی که در تلویزیونهای ماهواره ای می بینم آیینه تمام نمای آنهایی است که در آنجا هستند. فرامرز اصلانی و ابی و یکی دو تن دیگر اینچا هم که بودند فرهنگ پویایی را تبیلغ می کردند. ولی دیگر نمی بینم.
دو نفر دیگر را مثال بزنید که مانند این دو ولی تربیت شده آن جا باشند.
خانم فرناز هم با آن مثال کاه گلش جلایی به روح من داد.
من هیچ کس را منع نمیکنم که به رویای رنگ آسمان به آن سوی مرزها برود. ای را شاعر بزرگوار و فقیدمان مهدی اخوان ثالث هم سرود:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
بگذریم که خودش این کار را نکرد و در اینجا و در کنار فردوسی به خوابی ابدی رفت.

فرناز سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 22:39

دوست نازنینی دارم که در ایران اما از یک مادر سوئیسی و پدر ایرانی متولد شده و حول و حوش سالهای 60 بدون میل باطنی از ایران رفت و حالا سالهاست که با تمام فامیل و خانواده در لوزان زندگی میکند .. در گفتگوهای طولانی که دائم با هم داریم ترجیع بند تمام جمله ها همین شعر آقای اخوان ثالث است ... گاهی به او میگویم تو بیش از من ایرانی زندگی میکنی ( به خاطر رعایت خیلی از رسوم و سنتها و داشتن بعضی رفتارها) میدانم ک دائم دلش اینجاست اما از هر نظر که نگاه میکنم بی تردید و بی تعصب به این نتیجه میرسم که اگر اینجا مانده بود یا برگشته بود .... هزار و یک مشکل داشت و این زندگی ساده اما متعادل و توام با آسایش فعلی را نداشت ...
و مثالهای زیاد دیگری در جاهای مختلف دنیا که در سالهای بعد و دیرتر رفته اند و همچنان شرایط بهتری دارند .
من فکر میکنم آن فرهنگی از ایرانیها که در تلوزیونهای ماهواره ای مبینیم مربوط به قشری از آدمهاست که اگر در ایران بودند هم همانگونه زندگی میکردند و همانگونه رفتار میکردند .. اینجا هم امثال آنها را کم نداریم .


راستی آقای فریدون را چند وقتی است ندیده ام ؟؟ ( خوشم میاد از این اصطلاح دیدن استفاده کنم اینجا !!! )

فرناز جان
می توانی به ستون نظرات کتاب «ها کردن» بروی و فریدون گرامی را آنجا ببینی.

محسن چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:14 http://axamoon.blogsky.com

راستی یک استثنایی در میان آن هایی که به شخصه می شناسم و در خارج از این مرز و بوم زندگی می کنند را باید به متن اضافه می کردم و آن اینست.
http://axamoon.blogsky.com/1387/05/02/post-114/
درست ندیدم که این را اشاره نکنم.

یک تفاق ساده چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 http://sepehr50.blogspot.com

این روزها همه چیز در جریان گریز است
اما
انچه که می ماند ( منش سرگردان آدمی ست ); شاید اما.

با آرزوی بهروزی برای تان

پروانه چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 14:21 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

با سپاس فراوان از همه ی دوستان که با گفتارهای نیک خود ما را به تماشای گوشه های گوناگون پدیده ی ترک وطن بردند.

آرزو چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 14:29 http://mytornsheets.blogfa.com/

جناب محسن
واقعا شما فکر میکنید زندگی آدمهای خارج از ایران همانی است که از تلویزیون میبینید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من را بگو که مدام به همه کسانی که تا وقتی میگویم ایرانی هستم میگویند :؛شما در کشورتان رانندگی هم میکنید؟ همه باید سیاه سرکنند؟ روبنده هم میزنید؟؛ میگویم سطحی نگر! میگویم مگر با چند تصویرٍ مضحکٍ چادری های خیابانی! که از تلویزیونهای وابسته و غیر وابسته پخش میشود می توان یک کشور ۷۰ میلیونی را ارزیابی کرد؟
فکر میکنید انوشه انصاری اگر در ایران مانده بود به غیر از شبها از پنجره اتاقش - میتوانست به فضای پر ستاره حتی نگاه کند؟ آیا رویای کودکیش تبدیل به آرزوی محال نمیشد؟
فلانی و فلانی و فلانی که هزارها نام جهانی موفق هستند را شما در کانالهای ماهواره ای میبینید؟؟؟یا گزارشی ؟ خبری؟ اتفاقی؟

من با هر چه از این نظام مخالف باشم با یک حرفش کاملا موافقم. تهاجم فرهنگی!
(پروانه جان مختاری این جمله را هر طور به صلاح وبلاگت هست ویرایش کنی)
و موفق هم بوده اند. من و شما در ایران مینشینیم به قر و اطوار بی معنا و دور از هنر یک عده نگاه میکنیم یا خوشمان میاید و میشویم عین آنها! یا بدمان میاید و میگوییم جه خوب که همین جا هستیم نه آنجا!

پروانه چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 15:15

پست جدید داستان "حرف شنوی" را قبل از این پست گذاشته ام تا گفتگوی دوستان به پایان برسد.

محسن چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 18:49 http://after23.blogsky.com

خانم آرزو. من می گویم انوشه انصاری یک نفر است ولی بنا به آمار چیزی حدود سه میلیون ایرانی حالا کمتر یا زیادتر از اینها در خارج از ایران هستند. چرا صدای انوشه خانم انصاری را میشنویم ولی صدای این چند میلیون را نه؟ ماهواره را ول کنید. اینترنت که هست. حتا دریغ از صدایشان در یک سایت اینترنتی. وبگردهایی مثل من که حداقل این را خوب میدانند. یک نفر در این چند میلیون پیدا نشد که مانند محسن نامجو خواننده شود؟ مانند محسن چاووشی درد این مردم را بسراید؟ -قدرتی خدا همه هم محسن هستند-مانند بنیامین بشود؟ مانند گلشیفته فراهانی بشود؟ نگویید شده اند ولی ما صدایشان را نمیشنویم. نه نشده اند و الا صدا شنیده می شود.
من در جایی در این وبلاگهایم نوشتم که اگر کسی میتواند مثلن مانند خانم گلشیفته فراهانی برود و نقش مقابل یکی از سوپر استارهای هالیود را بازی کندحتمن هم باید برود و اگر نرود اشتباه کرده است. -اینها همه نسل این سوی مرزها هستند. این را فراموش نکنید-مرجانه ساتراپی باید میرفت که رفت. قدیمی ها را مثال نمیزنم که منظورم نسل جوان قعلی است. ولی من اصلن نمیفهمم با تیتر دکترا به خارج رفتن و پیتزا فروختن یعنی چه؟ -لطفن نگویید مگر پیزا فروشی چه اشکالی دارد؟- من فقط یک سئوال داشتم که آن را هم متاسفانه در کامنت های قبلی ننوشتم که فکر کردم شاید حمل بر جسارتم شود و کاش مینوشتم که جوابش را نمی خواهم و حالا مینویسم. و آن اینست و جوابی هم نمیخواهم که بدهید. از دوستان و آشنایان و فامیلهای شما که در خارج از این مرز و بوم هستند کدامشان در جایگاهی قرار دارند که اگر در ایران بودند قرار نداشتند. فرزندان کدامشان مدارج علمی و هنری و .. پیموده اند که اگر در ایران بودند توی سرشان و ذوقشان خورده بود. عرض کردم خودم کسی را نمیشناسم. باز هم اشتباه نکنید من تکرار می کنم که در اینجا هم آغوش بازی را نمیبیم ولی آن جاهم مدینه فاضله ای نیست.
فیلم خانم سوسن تسلیمی را دیده اید؟ این که دیگر ماهواره و تهاجم فرهنگی نیست. هست؟
در مورد اینکه نوشته بودید که به هر کس میگویید ایرانی هستید می گوید.....
خود من در سفر اخیری که میترا که آدرسش را در کامنت قبلی گذاشتم به ایران و برای استراحت آمده بود کلی عکس از خیابان ها و آدمها و سینماها و ساختمان ها توی نوب بوکش ریختم تا در آنجا به آواردگان مابان نشان دهد که ثابت کند این جا هم علی آبادی است . دقت کنید نمیگویم به غربیان ثابت کند میگویم به آوارگان مابان ثابت کند که ما خیابان آسفالته داریم. خب شما فکر میکنید شناساندن اینجا کار آن چند میلیون نفر نیست؟ رژیمی که خیلی که همت کند شلوار خودش را نگه دارد که نیفتد باید بیاید و برای من تبلیغ کند؟ اصلن میخواهم هفتاد سال سیاه نکند. این قضیه چادر و ... مگر مربوط به این سی ساله است؟ بخوبی به یاد دارم که مادر ترسای من در زمان کودکی من با چادر این ور و آن ور می رفت. خدا عالم است که پنچاه سال پیش یا صد سال پیش این ملت چگونه میزیسته است؟ همه این ها را به حساب این حاکمیت سی ساله نیاندازید. سی سال در تاریخ یک ملت زمان کمی است. کمی هم به مشکلات فردی خودمان نظر بیاندازید.
***
حالا شما میگویید چه بکنیم. خود من که پیرو یک جمله از استاد بزرگوارم یعنی آقای فریدون تنکابنی هستم و آن این است.
اگر هر سرباز در پی آن باشد که سنگری بی خطر تر، مطمئن تر، و آسوده تر بیابد سرنوشت جنگ چه خواهد شد.
به نظر من بسیاری از آن میلیونها ایرانی مهاجر فقط و فقط به دلیل گیر و گرفتاری های این سی ساله رنج سفر را بر خود هموار کرده اند و لاغیر.
خیلی خسته تان کردم. مرا ببخشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد