شعر امروز آلمان

عکس از بیشه سر



قلب خار پشت ها

_____________

چگونه می توانم جنگل ها را
بسرایم؟
چگونه می توانم قلب خارپشت ها را
بستایم؟
در صورتی که قلب یک زن، قلب یک مرد
ستودنی تر است.
اما آن ها تمایلی ندارند
که در شعر من ظاهر شوند.
از این رو در آستانه در می نشینم
و انتظار کسی را می کشم
که وارد خانه شود.
و در این میان
جنگل ها را می سرایم
و قلب خارپشت ها را


"کورت مارتی"


نقل از وبلاگ کتاب نوشت


 قسمتی دیگری را  از آن را انتخاب کرده ام:

شعر آلمانی را به ویژه پس از جنگ جهانی ی دوم به چهار مقوله تقسیم می کند:


1- شعر: دریچه ای به جهان درون

2- شعر: ابزاری برای بیان کاستی های اجتماعی

3- شعر: پنجره ای برای نگریستن به طبیعت

4- شعر: آزمایشگاهی برای شناخت زبان

نظرات 12 + ارسال نظر
محسن شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 15:10 http://after23.blogsky.com

اصلن خود این خارپشتی که عکسش را اینجا گذاشته اید سرودنی است چه برسد به قلبش. به نظر من خارپشت یکی از دوست داشتنی ترین موجودات روی کره زمین است. مخصوصن این نوعش که خیلی جنگنده هم نیست. که اگر بود اینگونه نگاهی به روشنایی نداشت. نوع جنگنده اش کمی تا قسمتی خشن هستند و گردن کلفت و با مناسبت و بی مناسبت خارهایشان را به طرفمان پرتاب میکنند و من هم که اصولن با گردن کلفت جماعت میانه خوشی ندارم.

از اون خار پشت هایی که به نظر می آید کاری به کسی نداشته باشه ولی خوب اجازه نمی ده کسی بغلش کنه.

فریدون شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 22:25 http://www.parastu.persianblog.ir

پروانه گرامی
شعر زیبایی را انتخاب کرده اید.
=====
اجازه بدهید قصه ای را که یکی از دوستان اینتر نتی از پاریس برایم فرستاده در اینجا برایتان نقل کنم. گرجه ربطی به این شعر شما ندارد و خارج از موضوع است اما خالی از لطف نیست.
======


تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!


نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

داستان جالبی بود.

این داستان را هم یکی از دوستانم از گرگان برایم فرستاده است :
متن حکایت:

شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"
وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به
زیارت کعبه روند!"

شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به
مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به
تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."



تحلیل حکایت:

1- یک شاخص مناسب می تواند در عین سادگی بیانگر وضعیت کل سازمان باشد.
2- در تحلیل شاخص باید جنبه های مختلف را بررسی نمود. گاهی بهبود ناگهانی
یک شاخص بیانگر رشدهای سرطانی و ناموزون سیستم است.

فریدون شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 22:38 http://www.parastu.persianblog.ir

اول- در این شعر احساسی از تتهایی موج می زند. آیا شما هم همین احساس را در هنگام خواندن آن داشتید.

دوم - و چقدر زیباست که هنگام انتظار جنگل ها سرودن ...

سوم - در صورتی که قلب یک زن، قلب یک مرد
ستودنی تر است

اما اگر من می خواستم این شعر را از نو بنویسم مرد و زن را از هم جدا نمی کردم و به جای آن می نوشتم

در صورتی که قلب یک انسان ستودنی تر است

چهارم - سپاس از شما به خاطر شعر زیبایی که انتخاب کرده اید

فریدون گرامی
در این شعر من هم داستان تنهایی انسان را با احساسی زیبا می بینم.

زن و مرد انسان هستند ولی تفاوتهایی با هم دارند که زندگی را شیرین می کند . زن و مرد نامیدن آنها دلیل بر گذاشتن فرق بین این دو نیست. با برداشتن کلمه ی زن ومرد در این شعر موافق نیستم.

دوست گرامیمان رامین رحیمی گرامی گاهی دست به ترجمه شعرهایی از شاعران آلمانی میزد ولی مدتهاست که پست جدیدی ننوشته است.
امیدوارم که حالش خوب باشد و بتواند ما را با شعر و شاعری جدید آشنا کند.
هر زمان وقت داشتید سری به آنجا بزنید به انتخاب شما یکی از شعرهایش را به اینجا بیاوریم.

با سپاس فراوان از پیام های شما

آرزو یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 00:32

بانو پروانه

یا شما خیلی زرنگید یا من خیلی کم وقت!خیلی از پست ها رو نخوندم...
دوست دارم در مورد ؛مادموزل؛ بگم...
این کار اون هیچ ربطی به مریضی جسمیش نداره. حتما شما هم شنیده اید کسانی که بیماری های خاص دارند ولی این مسیله اونها رو تشویق میکنه به اینکه به دیگران آگاهی بدهندو قدم مثبتی را بردارندنه اینکه با نا امیدی و تن به خواریِ کارهای پست دادن -زندگی رو تباه کنن. کما اینکه جوانهای بیکار در پارک هم -ام اس نداشتند و حتما سرطانی هم نبودند و دیالیزی هم نبوند و معلول هم نبودند و ...اشکال کار جای دیگری است..

آرزو جان
آن چه که کاملن روشنه اینه که فعلن شما وقت نداری .این مثل رو خیلی ریشه داره: حکم بچه حکم پادشاه ست . اینه که فعلن شما حکم اجرا کن.

نظر شما کاملن درست است. آدم بمیره بهتره تا دست به این ننگ و کثافت بزنه.تازه اگر این خانم می تونه دست به این معاملات بزنه پس می تونه معاملات سودمندهم انجام بده.

شاد باشی

بابک.پ.25 یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
خواهر گل ما خوبه؟
بعد از خوندن شعر به این فکر افتادم که شاید نویسنده واقعا تو یه کلبه ی جنگلی بوده و یه خارپشت رو دیده و دلش واسه دیدن یه ادم لک زده بود...
شعر المانیا مثل خودشون خشکه ادم باید چشماشو خیس کنه تا بتونه اونا رو بهتر بفهمه:)
بای بای

درود بر آن گرامی


این هم نظری است. طبقه بندی انسان ها را به خشک و... قبول ندارم به خصوص که شاعر هم باشند. آیا گوته را خوانده ای؟

باسپاس

بابک.پ.25 یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 20:45 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
راستش گوته یک استثناست و شاید می توان گفت گوته یک غربی شرقی شده است!!!
بای بای

سلام
برای این پاسخت خیلی حرف داشتم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.

متنی را در سایت رویایی خواندم گفتم برایت بنویسم:

"هیچ کس بر هیچ کس تأثیرنمی گذارد، حوزۀ تأثیرگیری به صفررسیده و این درحالی ست که همه شبیه هم می نویسند"

http://royaee.malakut.org/

پروانه دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:27 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

موسیقی انسان را زنده می کند
http://www.radiozamaaneh.com/friday/2008/07/post_72.html
بازگشت شهیدی

بابک.پ.25 دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:17 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
منظورم این نبود که گوته اومده از شرقی ها الهام گرفته که شایدم باشه،بلکه منظورم این بود که ما شرقی ها هم می تونیم ازش لذت ببریم و شاید اصلا ما بهتر بتونیم درکش کنیم.
و با "هیچ کس بر هیچ کس تأثیرنمی گذارد، حوزۀ تأثیرگیری به صفررسیده و این درحالی ست که همه شبیه هم می نویسند" هم کاملا موافقم اما خوب مسیر مشترک باعث می شه کار ها شبیه هم بشه ولی قول راوی مثل هم نیست و برداشت ها متفاوت.
بای بای

پروانه سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:24 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

از وبلاگ
موسیقی ما
http://our-music.blogfa.com/post-23.aspx



با اجازه از محضر سهراب،
خود را معرفی می کنم
****** ***** *****
اهل سامانم اما
شهر من سامان نیست
شهر من در نغمات گم شده است
*****
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی،
سر سوزن ذوقی
پیشه ام خط و نواست
گاه گاهی چیزکی می سازم
با رنگ و صدا
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق
که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
*****
پدرم تار نمی ساخت

تار هم نمی زد
فقط داد می زد
مادرم اشک می ریخت
و من
نرم نرمک قد کشیدم
تا بدین جا که هواری بزنم
*****
می دانم
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
و قبول دارم
که مرگ پایان کبوتر نیست
اما ای کاش کبوتر بودم

مژده سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:50 http://www.mozhdehk.blogfa.com

سلام پروانه عزیز
شعر زیبا و قابل تعمقی است ممنون

مژده سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:52

سلامی دوباره
گفته بودید چرا نارنج
شاید دلیلش برای خودم بهار نارنج ها و شکفتنشان در بهار است که همیشه باعث شعف و شادی من میشود
دوستدارت مژده

بابک.پ.25 پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 16:24 http://bishehsar.blogsky.com

سلام بانو پروانه
سوال:
چرا خانه تکانی؟
هر رزو اتفاق تازه ای می افتد اما مطالب گم می شوند!!! (این بار دیگر مجبور بودم یعنی خیلی خیلی متعجبم)
بدرود خواهر خوب من

سلام بر شما
منظرشما را متوجه نمی شوم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد