حسرت

صبحدم تو ی حیاط رفتم تا برات گل بچینم و به مزارت بیارم. همه چی خشک و غمزده بود.هیچ گلی توی حیاط پرگلمون پیدا نکردم. آنها مدتها بود وجود تو را در حیاط ندیده بودند که گلی بدهند. همیشه تو راه می رفتی و به گل و گیاه ها با نگاه نوازششان می دادی تا غنچه کنند و گل بدهند.

امروز توی اون برف صبحدم مثل دیوانه ها چند دور، دور حیاط گشتم . تمام بوته های گل  را که با دستهای قشنگت کاشته بودی زیر و رو کردم. باز هم هیچ گلی نیافتم. فقط برف لباس سیاهم را سفید کرده بود و اشکم روی گونه می غلطید و .......حسرت نبودن تو سینه ام را می شکافت.

 

شهلا

2/12/86

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پروانه چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:46

زبانی دیگر
ـــــــــــــــــــــ
صبح لال از هلهله تابان روز

بال زد بشکفت در هذیان برگ

هر درخت افشانده اینک زلف سبز

زندگی روییده در نیسان مرگ

در تن هر ساقه گویی قاصدی ست

کز زمین پیغام بذر آورده است

ریشه سرشار از سروش شاخه ها

خک را بدرود باران برده است

شعر پرداز نسیم از دوردست

نغمه می بافد در امواج هوا

وز لبان برگ ها پر می دهد

گله گله واژه های تازه را

واژه هایش کز زبانی دیگر است

بر گشوده سوی نامعلوم بال

چشم من در جستجوی لانه شان

مانده از رفتار سرشار ملال

کاش بودم ای تکلم های دور

آشنا با لهجه تان آشنا

حرف هاتان بر زبانم می نشست

می طپیدم با طپش های شما


http://www.avayeazad.com/yadolah_royaii/bar_jadehaye_tohi/2.htm
یداله رویایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد