تاخت کردن کاکوی نبیره ی ضحاک

  فردوسی 

  

 عکس از شهرزاد  

 2000

از آن جایگه، قارن رزمخواه

بیامد به نزد ِ منوچهر شاه.

 

 

به شاه نوآیین بگفت آنچه کرد؛

 

وزان گردش ِ روزگار  ِ نبرد.

بر او بر، منوچهر کرد آفرین،

 

که: «بی تو مباد اسپ و گوپال و زین!

 

تو ز ایدر برفتی، بیامد سپاه؛

 

نوآیین یکی نامورْ کینه خواه؛

 

نبیر‍‍ۀ سپهدارْ ضحّاک بود؛

 

شنیدم که کاکوی ِ ناپاک بود.

 2005

یکی تاختن کرد، با صد هزار:

 

سواران گردنکش و نامدار.

 

بکشت از دِلیران من چند مرد،

 

که بودند شیران ِروز  ِ نبرد.

کنون سلم را رای ِ جنگ آمده است؛

 

که یارش ز دژْ هُوخْتْ گَنْگْ آمده است.

 

یکی دیو جنگیْش –گویند- هست؛

 

گه ِ رزم، ناباک و با زورْدست.

 

هنوز، اندر آورد، نبْسودمش؛

 

به گرز ِ دِلیران، نپیمودمش.

 2010

چو این بار آید سوی ما به جنگ،

 

وُرا برگرایم؛ ببینمْش سنگ.»

 

بدو گفت قارَن که: «ای شهریار!

 

که آید به پیش ِ تو، در کارزار؟!

اگر همنبرد تو باشد پلنگ،

 

بدرّد بدو پوست از یاد ِ جنگ.

 

کدام است کاکوی و کاکوی چیست؟

 

هماورد تو در جهان مرد کیست؟

 

من اکنون به هوش ِدل و پاکْ مغز،

 

یکی چاره سازم بدین کار، نغز؛

 2015

کزین پس سوی ِ ما ز دژْ هُوخْتْ گَنْگْ،

 

چو کاکوی سرکش نیاید به جنگ.»

 

چنین داد پاسخ بدو شهریار،

تو خود رنجه گشتی بدین تاختن؛

کنون گاه ِ رزم ِ من آمد فراز؛

بگفتند و آوای شیپور و نای

 

که: «دل را بدین کار رنجه مدار!

سپه بردن و کینه را ساختن.

تو دَم بر زن، ای گُرد ِ گردنفراز!»

برآمد ز دهلیز ِ پرده سرای.

2020

ز گرَد ِ سواران و آوای ِکوس،

 

هوا قیرگون شد؛ زمین آبنوس.

 

تو گفتی که الماس جان داردی؛

 

همان گَرد ِ تیره زبان داردی!

 

دِهادِه خروش آمد و گیرْگیر؛

 

هوا دام ِ کرگس شد، از پرّ ِ تیر.

 

فسرده ز خون پنجه بر دست ِ تیغ؛

 

چکان قطرۀ‌ خون ز تاریکْ میغ.

 

تو گفتی زمین موج خواهد زدن؛

 

وز او موج بر اوج خواهد زدن.

2025

بِرون رفت کاکوی و برزد غریو؛

 

برآویخت با شاه، چون نرّه دیو.

 

تو گفتی دو پیلند، هر دو ژیان؛

 

گشاده بر و دست و بسته میان.

 

یکی نیزه زد بر کمربند ِ شاه؛

 

بجنبید بر سرْش رومی کلاه.

 

زره با کمربند او بردرید؛

 

از آهن، کمرگاهش آمد پدید.

 

یکی تیغ زد شاه بر گردنش؛

 

همه چاک شد جوشن، اندر تنش.

2030

دو خونی بر این گونه تا نیمروز؛

 

چو برگشته شد هور گیتی فروز،

 

همی چون پلنگان برآویختند؛

 

همه خاک با خون برآمیختند.

 

به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت؛

 

از اندازه، آویزش اندر گذشت.

 

دل شاه، بر جنگ بر، گشت تنگ؛

 

بیفشرد ران و بیازید چنگ.

 

کمربند کاکوی بگرفت، خوار؛

 

ز زین برگرفت آن تن پیلوار؛

2035

بینداخت، خسته، بر آن گرمْ خاک؛

 

به شمشیر، کردش برو سُفت چاک.

 

شد آن مرد ِ تازی، به تیزی، به باد؛

 

چنان روز  ِ بد را، ز مادر بزاد.

 

چو او کشته شد، پشت ِ خاورْ خدای

 

شکسته شد و دیگر آمدْش رای.‍]

 

تهی شد ز کینه سر  ِکینه دار؛

 

گریزان، همی رفت سوی ِ حصار.

 

پس اندر، سپاه منوچهر شاه،

 

دمان و دَنان، برگرفتند راه.

2040

چنان شد،ز بس کشته و خسته،دشت

 

که پوینده را راهْ دشوار گشت.

 

پر از خشم و پر کینه، سالار ِ نو

 

نشست از بر چرمۀ تیزْرَو.

 

بیفگند بَرْگُسْتْوان و بتاخت؛

 

به گَرد ِ سپه، چرمه اندر نِشاخت.

 

رسید آنگهی تنگ در شاه ِ روم؛

 

خروشید: «کای مرد ِ بیدادِ شوم!

 

بکشتی برادر، ز بهر ِ کلاه؛

 

کُله یافتی؛ چند پویی به راه؟!

2045

کنون تاجت آوردم، ای شاه! و تخت؛

 

به بار آمد آن خسروانی درخت.

 

ز تاج ِ بزرگی گریزان مشو!

 

فِریدونْت گاهی بیاراست، نو.

 

درختی که پروردی، آمد به بار؛

 

ببینی برش را کنون در کنار.

 

گرش بارْ خار است، خود کِشته ای؛

 

وگر پرنیان است، خود رِشته ای.»

 

همی تاخت اسپ، اندرین گفت و گوی؛

 

یکایک، به تنگی، رسید اندر اوی.

2050

یکی تیغ زد بر سر و گردنش؛

 

به دو نیمه شد خسروانی تنش.

 

بفرمود تا سرْش برداشتند؛

 

به نیزه به ابر اندر افراشتند.

 

بماندند لَشکر شِگفت اندر اوی؛

 

از آن زور و آن بازوی جنگجوی.

 

همه لَشکر سلم همچون رَمه؛

 

که بپْراگند روزگار دَمه،

 

برفتند بیدل، گروهاگروه،

 

پراگنده در دشت و در غار و کوه.

2055

یکی پرخردْ مرد ِ پاکیزه مغز،

 

که بودش زبان پر ز گفتار ِنغز،

 

بگفتند تا: زی منوچهر شاه،

 

شود گرم و باشد زبان ِ سپاه،

 

بگوید که: «گفتند: ما کِهتریم؛

 

زَمین جز به فرمان تو نسپَریم؛

 

 - گروهی خداوند بر چارپای؛

 

گروهی خداوند ِ کِشت و سَرای -

 

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم؛

 

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم.

2060

کنون، سر به سر شاه را بنده‌ایم؛

 

دل و جان به مهر ِ وی آگنده‌ایم.

 

گرش رای ِ جنگ است و خون ریختن؛

 

نداریم نیروی ِ آویختن.

 

سران یکسره پیش ِ شاه آوریم؛

 

همانا همه بیگناه آوریم.

 

برانَد هر آن کام کو را هواست؛

 

برین بیگنه جان ما پادشاست.»

 

بگفت این سخن مرد ِ بسیار هوش؛

 

سپهدار، خیره، بدو داد گوش.

2065

چنین داد پاسخ که: «من کام ِ خویش،

 

به خاک افگنم، برکشم نام ِ خویش.

 

هر آن چیز کان نَزْ ره ِ ایزدی است،

 

از آهِرْمَنی، گر ز دستِ بدی است،

 

سراسر، ز دیدار من دور باد!

 

بدی را، تن دیوْ رنجور باد!

 

شما گر همه کینه دار ِ منید،

 

وگر دوستدارید و یار ِ منید،

 

چو پیروزگر دادمان دستگاه،

 

گنهکار شد رَسته با بیگناه.

2070

کنون روز ِ داد است؛ بیداد شد؛

 

سران را سر از کشتن آزاد شد.

 

همه مهر جویید و افسون کنید؛

 

ز تن، آلت ِ جنگ بیرون کنید.»

 

خروشی برآمد ز پرده سرای،

 

که: «ای پهلوانان فرخنده رای!

 

ازین پس، به خیره، مریزید خون!

 

که بخت ِ جفاپیشگان شد نِگون.»

 

از آن پس همه جنگجویان ِ چین،

 

یکایک، نهادند سر بر زمین.

2075

همه آلت لشکر و ساز ِ جنگ،

 

ببردند نزدیک ِ پور ِ پشنگ؛

 

ببردند پیشش، گروه ها گروه،

 

یکی توده کردند، برسان ِ کوه:

 

چه از جوشن و تَرگ و بَرْگُسْتْوان؛

 

چه گوپال و چه خنجر هندوان.

 

سپهبَدْ منوچهر بنواختْشان؛

 

بر اندازه برْ جایگه ساختْشان.

 

 

 صفحه 92

 صفحه 93 

صفحه 94  

صفحه 95

 

از بیت 2000تا 2078 را در این برید می خوانیم و پایان غم انگیز فریدون را به واپسین برید داستان فریدون وا می نهیم .

نظرات 10 + ارسال نظر
پروانه شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:39

شهرزاد گرامی
این عکس نشان می دهد که تندیس فردوسی در تاریخی که عکس انداخته ای جابجا شده است.
آیا به نظرت جایش نسبت به اکنون بهتر شده یا نه؟ آنجا که بودیم فروشنده قابهای کوچک آرامگاه از این تغییر جا هیچ راضی نبود.

دژ الان: برای آن پیوند هم بسیار سپاسگزارم. چاپش را گرفتم تا امشب بخوانمش. تا ببینیم دژ الان کجاست؟

شهرزاد شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:28

پروانه گرامی
این عکس اردیبهشت سال پیش گرفته شده و امسال همراه با هفت سینی که در سایه تندیس فردوسی جای گرفته و با راهنمایی شما، دیدم که جای تندیس استاد صدیقی تغییر کرده پیشتر هم برایتان نوشتم - و البته شاید هم از روی عادت باشد - جای قبلی تندیس را بسیار دوست داشتم فردوسی گوشه ای نشسته بود با شاهنامه ای در دست و متفکرانه به کتیبه آرامگاهش چشم دوخته بود اینجا را ببینید:
http://www.farsnews.com/plarg.php?nn=M324368.jpg

و حالا پشت به آن کتیبه به دوردست ها چشم دوخته ... نمی دانم شاید او هم در جستجوی کسی است که بیشتر به آرامگاهش توجه کند و از این مکان دوست داشتنی بهتر نگهداری کند. به هر روی من شکل گذشته را بیشتر دوست داشتم. چند هفته دیگر قرار است سری به توس بزنیم و می توانم این جابجایی را از نزدیک ببینم.

دژ الان: امیدوارم پیوند سودمندی باشد.

شاد باشید

ابتدا ار اینکه زحمت کشیدی بیت های این برید را با دستان خود نوشتی و برایم روانه کردی . نوشته هایت در اینجا بارگذاری شد.
این قسمت از داستا ن در سایت گنجور نیست!!! در سایت ایران صدا هم نیمی از آن را یافتم.

تا اینجا محسن گرامی بار باز خوانی و شما بار باز نویسی را به دوش کشیده اید و اینجا را با مهربانی خودتان گرمی بخشیدید.
از هر دوی شما بسیار سپاسگزارم.

تندیس: سالار هم که سال پیش آنجا بود جای تندیس را در جای پیشین بیشتر دوست دارد.

عکس پیوند را دیدم. به نظرم هر کردام یک زیبایی دارد ولی فقط اشکال در جای جدید سوی نگاه فردوسی است.

محسن شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:59 http://after23.blogsky.com

یعنی داریم میریم سراغ یک غمباد دیگه؟

آخرش خیلی تلخه!

شهرزاد دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:51

چقدر آفرین ها و تحسین‌های فردوسی در طول شاهنامه گوناگون و قشنگ هستند اگر در مجموع شاهنامه نگاه کنیم از این آفرین ها بسیار می بینیم که یک قصه بیش نیست و البته از یک زبان و است و این چنین نامکرر و خواندنی مثلن این بیت:

بر او بر منوچهر کرد آفرین
که بی تو مباد اسپ و گوپال و زین

این زنده باشی و آرزوی پایداری را منوچهر برای قارن که یک مرد جنگی است، چقدر بجا و درخور بیان می کند؛‌ وجود قارن اعتباری است برای اسپ و زین و گوپال

چه به جا و قشنگ گفتی!

شهرزاد دوشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:20

در ابیات ابتدایی این بخش می خوانیم که قارن به نزد منوچهر می رود و منوچهر او را برای دلاوری‌ها و پیروزمندی‌هایش تحسین می‌کند و سپس منوچهر از یورش کاکوی و یاری رساندن او به سلم در غیاب قارن و لزوم جنگ با آن‌ها می گوید.
در اینجا قارن از منوچهر می خواهد مقابله با کاکوی را به او واگذار کند و منوچهر در پاسخ، از او که خسته و تن آزرده جنگ پیشین است می خواهد، دلش را به این کار رنجه ندارد و رزم با نبیره ضحاک را به او واگذار کند:

چنین داد پاسخ بدو شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
تو خود رنجه گشتی بدین تاختن
سپه بردن و کینه را ساختن
کنون گاه رزم من آمد فراز
تو "دم بر زن" ای گرد گردن فراز

همان طور که از معنای بیت بر می‌آید منوچهر به قارن می گوید که اکنون نوبت رزم من رسیده، تو کمی بیاسای و استراحت کن (تو دم بر زن ای گرد گردن فراز)
فعل "دم زدن" معانی مختلفی دارد که یکی از شناخته شده‌ترین آن‌ها آسودن و استراحت کردن و نفسی تازه کردن است؛ با این تعریف ابیات بخش پیشین را مرور می‌کنیم:
چنین گفت: «کز نزد ِ تور آمدم
نفرمود تا یک زمان دم زدم.
مرا گفت: "شو پیش ِ دژبان؛ بگوی،
که: روز و شب آرام و خُوَشّی مجوی!

قارن پس از هماهنگی با منوچهر ترفندی به کار می برد به این ترتیب که به عنوان فرستاده تور نزد دژبان الان می‌رود و می گوید: از نزد تور به اینجا آمده‌ام. تور تا کمی برآسایم و نفسی تازه کنم (تا یک زمان دم زدم) با من سخن گفت (بفرمود) و در ادامه گفتار تور را بیان می‌کند که به فرستاده (قارن) گفته است به نزد نگهبان دژ برود و یار و همراه او در نگهبانی دژ باشد و ادامه داستان....

همان طور که می بینیم با این معنی "بفرمود" در بیت مذکور درست‌تر است و در صورتی که بیت با "نفرمود" خوانده شود، معنای بیت با ابیات پس از خود تناقض دارد؛ اگر تور سخن نگفته و قارن دم زده (سخن گفته) سخن قارن چیست که در متن نیامده و چرا در ادامه به گفتار تور اشاره شده است؟ بنابراین از شکل و ساختار داستان و توالی منطقی میان بیت "چنین گفت کز نزد...." با بیت‌های بعدی، چنین به نظر می رسد که بفرمود در این بیت خوشتر می نشیند تا دیدگاه دوستان گرامی چه باشد؟

این سخن ماند از تو اینجا، همی یادگار

سروی چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 00:23 http://matrook.blogsky.com/

به نظرم این از بزرگی و بزرگ زادگی منوچهر هست که بعد از پیروزی از دشمنانش که حالا به هر دلیلی - شاید هم از روی ترس - اظهار پشیمانی می کنند ، می گذرد .

این که قدرت داشته باشی و از قدرتت استفاده نکنی ، خیلی باارزش هست ... چیزی که امروز در میان قدرتمندان دنیا کمتر دیده می شه .

باخواندن بیت های زیر می توان دریافت که منوچهر «نام» را به «کام» ترجیح می دهد. و به دنبال کام بودن را راه اهریمنی می داند.

چنین داد پاسخ که: «من کام ِ خویش،
به خاک افگنم، برکشم نام ِ خویش.

هر آن چیز کان نَزْ ره ِ ایزدی است،
از آهِرْمَنی، گر ز دستِ بدی است،

سراسر، ز دیدار من دور باد!
بدی را، تن دیوْ رنجور باد!

شما گر همه کینه دار ِ منید،
وگر دوستدارید و یار ِ منید،

چو پیروزگر دادمان دستگاه،
گنهکار شد رَسته با بیگناه.

2070
کنون روز ِ داد است؛ بیداد شد؛
سران را سر از کشتن آزاد شد.

همه مهر جویید و افسون کنید؛
ز تن، آلت ِ جنگ بیرون کنید.»

پروانه یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 20:54

درختی که پروردی، آمد به بار؛/ ببینی برش را کنون در کنار.

گرش بارْ خار است، خود کِشته ای؛ / وگر پرنیان است، خود رِشته ای.»

فریدون دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:33

درختی که پروردی، آمد به بار؛
ببینی برش را کنون در کنار.
گرش بارْ خار است، خود کِشته ای؛
وگر پرنیان است، خود رِشته ای.»


زیباست

گاهی فکر می کنم چقدر خوب که شاعران ما این اندازه برای بیان آنچه می خواهند از رخدادهای طبیعی استفاده می کنند واین واقعا زیباست!

شهرزاد دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:19

وقتی داشتم این بخش را می‌خواندم روی این دو بیت مکث کردم حافظ می فرماید:
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی
هر چند قالب و سبک‌ها با هم فرق می‌کند ولی من این هر چه بکاری همان بدروی ِ فردوسی را بیشتر دوست دارم.

فریدون دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:09

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
حافظ

بسیار سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد