گفتار اندر داستان مرداس

75 یکی مرد بود اندرآن روزگار ز دشت سُواران نیزه گزار 
 گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد 
 که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دِهش برترین پایه بود 
 مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای 
 همان گاو دوشا به فرمان بری همان تازی اسپان همه گوهری 
80 بز و شیرور میش بُد همچُنین به دوشندگان داده بُد پاک دین 
 به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز 
 پسر بُد مر این پاک دین را یکی که از مهر بهرَه ش نبود اندکی 
 جهانجوی را نام ضحّاک بود دِلیر و سبکسار و ناپاک بود 
 کجا بیوراسپش همی خواندند چُنین نام بر پهلوی راندند 
85 کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار 
 ز اسپان تازی به زرّین ستام وُرا بود بیور که بردند نام 
 شب و روز بودی دو بهره به زین ز راه بزرگی، نه از راه کین 
 چُنان بُد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه 
 دل مهتر از راه نیکی ببُرد جوان گوش گفتار او را سپُرد 
90 بدو گفت پیمانْت خواهم نُخُست پس آنگه سَخُن برگشایم درست 
 جوان نیک دل گشت فرمانْش کرد چُنان چون بفرمود سوگند خَوْرد 
 که راز تو با کس نگویم ز بُن ز تو بشنوم هر چه گویی سَخُن 
 بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای 
 چه باید پدرکه ش پسر چون تو بود یکی پندت را من بیاید شُنُود 
95 زمانه بر این خواجه ی سالخَورد همی دیر مانَد، تو اندر نورد 
 بگیر این سر ِمایه ور گاه اوی تو را زیبد اندر جهان جاه اوی 
 گر این گفته ی من تو آری به جای جهان را تو باشی یکی کدخدای 
 چو ضحّاک بشنید و اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد 
 به ابلیس گفت این سَزاوار نیست  دگرگوی کین از در ِکار نیست 
100 بدو گفت اگر بگذری زین سَخُن بتابی ز سوگند و پیمان ز بُن 
 بماند به گردنْت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند 
 سر ِمردِ تازی به دام آورید چُنان شد که فرمان او برگزید 
 بپرسید کین چاره با من بگوی چه روی است راه و بهانه مجوی 
 بدو گفت من چاره سازم تو را به خورشید سر برفرازم تو را 
105 مر آن پادشا را در اندرسرای یکی بوستان بُد گرانمایه جای 
 گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش برآراستی 
 سر و تن بشستی نِهفته به باغ پرستنده با او نبردی چراغ 
 برآورد وارونه ابلیس بند یکی ژَرف چاهی به ره بر، بکند 
 سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی 
110 چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر ِبختِ شاه 
 به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک دل مرد یزدان پرست 
 پس ابلیس وارونه آن ژَرف چاه به خاک اندرآگند و بسپَرد راه 
 به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزندبر نازده باد سرد 
 همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج 
115 چُنان بدگهر شوخ فرزند اوی نجُست از ره شرم پیوند اوی 
 به خون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدستم این داستان 
 که فرزند بد گر شود نرّه شیر به خون پدر هم نباشد دِلیر 
 مگر در نِهانش سَخُن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست 
 سَبُک مایه ضحّاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر 
120 به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان 
 چو ابلیس پیوسته دید آن سَخُن یکی پند بَد را نو افگند بُن 
 بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی 
 اگر همچُنین نیز فرمان کنی نپیچی ز گفتار و پیمان کنی 
 جهان سربسر پادشاهی تراست دَد و مردم و مرغ و ماهی تراست 
125چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره کرد از شِگِفتان شِگِفت 
 جوانی برآراست از خویشتن سَخُن گوی و بینادل و پاک تن 
 همیدون به ضحّاک بنهاد روی نبودش جز از آفرین گفت و گوی 
 بدو گفت اگر شاه را درخَورم یکی نامور پاک خوالیگرم 
 چو بشنید ضحّاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش 
130کلید خورش خانه ی پادشا بدو داد دستور فرمانروا 
 فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بُد از کُشتنی ها خورش 
 ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک بجای 
 به خونش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دِلیر 
 سَخُن هر چه گویدْش فرمان کند به فرمان او دل گِروگان کند 
135خورش زرده ی خایه دادش نُخُست بدان داشتش یک زمان تندرست 
 بخورد و برو آفرین کرد سخت مَژه یافت خواندش وُرا نیکبخت 
 چُنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که جاوید زی شاد و گردن فراز 
 که فردات زان گونه سازم خورش کزو آیدت سربسر پرورش 
 برفت و همه شب سِگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازم شِگِفت 
140دگر روز چون گنبد لاژورد برآورد و بنمود یاقوت زرد 
 خورش های کبک و تذرو سَپید بسازید و آمد دلی پر امید 
 شه تازیان چون به خوان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد 
 سه دیگر به مرغ و کبابِ بره بیاراست خوان از خورش یکسره 
 به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش کرد از پشت گاو جوان 
145بدوی اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب 
 چو ضحاک دست اندرآورد و خَورد شِگِفت آمدش زان هُشیوار مرد 
 بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی، بخواه از من ای نیکخوی 
 خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا 
 مرا دل سراسر پر از مهر تُست همه توشه ی جانم از چهر تُست 
150یکی حاجتستم به پیروز شاه وُگر چه مرا نیست این پایگاه 
 که فرمان دهد تا سر کِتف اوی ببوسم، بمالم برو چشم و روی 
 چو ضحّاک بشنید گفتار اوی نِهانی ندانست بازار اوی 
 بدو گفت دادم من این کام تو بلندی گِرَد زین مگر نام تو 
 بفرمود تا دیو چون جفت اوی همی بوسه داد از بر سُفت اوی 
155ببوسید و شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شِگِفتی ندید 
 دو مار سیاه از دو کِتفش برُست غمی گشت و از هر سویی چاره جست 
 سرانجام ببرید هر دو ز کِفت سَزد گر بمانی بدین در شِگِفت 
 چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگرباره از کِتف شاه 
 بزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستان ها زدند 
160ز هر گونه نیرنگ ها ساختند مران درد را چاره نشناختند 
 بسان بزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحّاک رفت 
 بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد، نباید درود 
 خورش ساز و آرامشان ده به خَورد نباید جزین چاره یی نیز کرد 
 بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش 
165سر نرّه دیوان ازین جست و جوی چه جست و چه دید اندرین گفت و گوی 
 مگر تا یکی چاره سازد نِهان که پردخت ماند ز مردم جهان 
 از آن پس برآمد از ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش 
 سیه گشت رخشنده روز سَپید گسستند پیوند با جمّشید 
 برو تیره شد فرّهِ ایزدی به کژّی گرایید و نابخردی 
170پدید آمد از هر سویی خسرَوْی یکی نامجویی ز هر پهلَوْی 
 سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته 
 یکایک بیامد از ایران سپاه سُوی تازیان برگفتند راه 
 شنیدند کانجا یکی مهترست پر از هول شاه اَژدَها پیکرست 
 سُواران ایران همه شاه جوی نِهادند یکسر به ضحّاک روی 
175به شاهی برو آفرین خواندند وُرا شاه ایران زمین خواندند 
 مران اَژدَهافَش بیامد چو باد به ایران زَمین تاج بر سر نِهاد 
 ز ایران و از تازیان لَشکری گزین کرد گردان هر کِشوری 
 سُوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بر اوی 
 چو جمشید را بخت شد کُندرو به تنگ اندر آمد سپهدار نو 
180برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه 
 نِهان گشت و گیتی بر او شد سیاه سپردش به ضحّاک تخت و کلاه 
 چو صد سالش اندر جهان کس ندید برو نام شاهی و او ناپدید 
 صدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین 
 نِهان بود چند از بد اَژدَها نیامد به فرجام هم زو رها 
185چو ضحّاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش سَخُن را درنگ 
 به اَرّه ش سراسر به دو نیم کرد جهان را از او پاک پر بیم کرد 
 شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه 
 ازو بیش بر تخت شاهی که بود بدان رنج بردن چه آمدْش سود 
 گذشته برو سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد 
190چه باید همی زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنْت راز 
 همی پروراندْت با شهد و نوش جز آوای نرمت نیارد به گوش 
 یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر 
 بدو شاد باشی و نازی بدوی همه راز دل را گشایی بدوی(!)
 یکی نغز بازی برون آورد به دلتْ اندر از درد خون آورد

 

برداشت از سایت آریا بوم

نظرات 26 + ارسال نظر
پروانه پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:06

http://hamshahrionline.ir/news-26198.aspx

پروانه جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:17

http://s1.picofile.com/irani/Music/KOROUSH%20by%20HOMA%20ARZHANGI.mp3.html
کوروش سروده ی هما ارژنگی با صدای شاعر
http://drshahinsepanta.blogsky.com/1389/08/07/post-448/

روشنک جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:18

مرسی که سر زدید .. می دانید که اهل تعارف ایرونی نیستم اما واقعن خوشحال می شوم وقتی که می آیید و می خوانیدم .. اگر گاهی مثل زهر مار تلخ و گزنده می شوم به ضرورت است .. ضرورتی که باید طی شود تا کام کمی شیرین شود ..
.. از این که تحمل می کنید باز هم مرسی !.. : ) ..

روشنک گرامی
شما پیامتانرا در بلاگر نوشته بودید با اجازه به اینجا آوردم. معمولن ستون پیام گیر بلاگر را می بندم این بار فراموش شده بود .

به هر روی از اینکه به اینجا آمدی بسیار خوشحالم. شما بسیار روشن می نویسید و نوشته های شما را دوست دارم.

شقایق دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:05

درود ...

داستان ضحاک از آن داستان هایی است که به مناسبت های مختلف و از کسان مختلف و با اهداف مختلف(!) شنیده ایم ؛ بازخوانی اش در شاهنامه خوانی ِ دل انگیزمان ، می تواند خیلی لذت بخش و آموزنده باشد .
سپاس از بانو پروانه نازنین .


برداشت هایم را به چند بخش تقسیم می کنم :

درود بر بانو شقایق

بله ضحاک از اسطوره هایی است که در نا خودآگاه ما جای گرفته است و همیشه در پی یافتن ضحاک ها بوده ایم ولی همان گونه که نوشتی خوانش شاهنامه بسیار آموزنده است.

شقایق دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:08

1- بخش هایی که ، باز دانشش ، برایم جالب بود :

* ضحاک پدری به نام مرداس داشته ( که خیلی هم از او نام برده نمی شود ) که شهره به داد و دهش و خیرخواهی بوده و از نیکان روزگار خودش بوده است .

* فرزندی ناپاک و سبکسر به نام ضحاک از او متولد می شود که لقب "بیور اسپ "
به معنای دارنده ی هزاران اسب را می گیرد .

* هنگام ِ پگاه ، روزی ، ابلیس بر هیبت مردی بر ضحاک ظاهر می شود که چون ضحاک را از نظر فکر ی و روحی همداستان ِ خودش می بیند ؛ او را می فریبد .

* ابلیس از ضحاک پیمان می گیرد که وقتی با او شروع کرد تا پایان ، هم مسیرش باشد ( این قسمتش جالب بود که پیمان و سوگند ، چقدر بار ارزشی می تواند داشته باشد ) .

* مرداس به دست پسرش و در باغ خودش به وسیله ی چاهی که ابلیس حفر کرده بوده ؛ کشته شده ؛ یعنی بزرگ ترین خطای ضحاک در بدو پیمانش با ابلیس .

* در بعضی متون ( اونجوری که من سرچ کردم و خوندم البته ) مثل تاریخ طبری ، پیشینه ی مرداس و ضحاک تازی روایت شده و خود فردوسی هم در این بیت :
سر تازیان مهتر نامجوی / شب آمد سوی باغ بنهاد روی
همین فرض را کرده است .
(این موردش از همه برایم جالب تر بود !! )

شقایق دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:14

2- بخش هایی که اشکال دارم :

* معنای "شوخ " ، غیر از معنای مصطلحش چیست ؟
من پیش تر در نوشته های سعدی (یادم نیست کدام ؟) خوانده ام که شوخ ، به معنای
چرک تن هم هست ؛ که دلاکی از جوانمردی می پرسد : "جوانمردی چیست ؟ " 
و جوانمرد می گوید : "این است که شوخ بر جلوی چشم مشتری نریزی !"
ولی در این بیت چه معنایی دارد ؟
چُنان بدگهر شوخ فرزند اوی / نجُست از ره شرم پیوند اوی

* کلمه ی دلیر ( به کسر دال ) بار معنایی منفی دارد ؟
منظورم در این دو بیت است :
به خونش بپرورد برسان شیر / بدان تا کند پادشا را دِلیر
و
جهانجوی را نام ضحّاک بود / دِلیر و سبکسار و ناپاک بود

شقایق دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:17

3- بخش زنهار دهنده ی داستان که انگار در هر پایانی باز گویی می شود :

ازو بیش بر تخت شاهی که بود / بدان رنج بردن چه آمدْش سود
گذشته برو سالیان هفتصد / پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز / چو گیتی نخواهد گشادنْت راز
همی پروراندْت با شهد و نوش / جز آوای نرمت نیارد به گوش

یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی همه راز دل را گشایی بدوی (!)
یکی نغز بازی برون آورد به دلتْ اندر از درد خون آورد

شقایق دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:22

آن قسمت پیمان و سوگند برایم خیلی خواندنی بود ؛
در متون زرتشتی که سرچ می کردم به این جا رسیدم :
http://www.berasad.com/fa/content/view/5718/

"در مهریشت آمده است که :
پیمان را نمی‌توان شکست ،
چه آن پیمانی که با راستکار بسته شده است و چه آن پیمانی که با دروغکار "

اصول انسانی در آیین های گوناگون ریشه هایشان یکی است.
شقایق گرامی به نکته ی خوبی اشاره کردی : پیمان
آژیدهاک پیمان شکن بود زیرا پیمان پدر و فرزندی را شکست،اسطوره و نماد پیمان در شاهنامه سیاوش است همانطور که گفتی به دلیل پیمانی که با افراسیاب(دروغکار) بسته بود چه بر سرش آمد !

شقایق دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:28

شرمنده ! این را یادم رفت در سوال هایم بنویسم !

(الان هاست که اُور دوز شوم !! )

با داشتن ِ پدری چون مرداس چگونه می شود که ضحاک ناپاک می شود و در واقع ابلیس را به خود می خواند ؟

این دو بیت :

که فرزند بد گر شود نرّه شیر / به خون پدر هم نباشد دِلیر


مگر در نِهانش سَخُن دیگرست / پژوهنده را راز با "مادرست"

منظور چیست ؟ یعنی تقصیر را به مادر ضحاک نسبت می دهد !!؟

می خواستم این بیت ها را به عنوان بیت های برگزید و به یاد ماندنی بنویسم که نوشتی.

در سراسر شاهنامه فردوسی حتی یک واژه زشت و رکیک به کار نبرده این بیتها مثلن بدترین حرفیه که فردوسی در شاهنامه نوشته است.

شاید ریشه همون مثلی که میگه: برید از مادرش بپرسید اینجاست
فردوسی نظرش اینه هیچ فرزندی با پدرش این کار رو نمی کنه که ضحاک با پدرش کرد برید از مادرش بپرسید این اصلن از ضحاک هست؟ یا به زبانی ببخشید حلال زاده نیست.

می بینی بخواد بگه حرامزاده چه جوری میگه
شقایق جان:
هر چه می خواهی اینجا بنویس بسیار مایه خوشحالی است که شاهنامه را می خوانی.

شهرزاد دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:06

شقایق عزیز همان طور که اشاره کرده ای شوخ در ادبیات فارسی معانی مختلفی دارد، اینجا شوخ به معنای گستاخ و بی شرم است فردوسی در جای دیگری می گوید:
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود
و یا حافظ می فرماید:
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب بر نکرد

دلیر هم در این ابیات به معنای گستاخ و بی باک است نمونه های دیگری از کاربرد واژه دلیر را به این معنی در متون مختلف می توانی در پیوند زیر دنبال کنی:

http://mibosearch.com/word.aspx?wName=%d8%af%d9%84%d9%8a%d8%b1

سپاس

سروی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:20 http://www.sarvi.ir

سلام
اومدم بنویسم با وجود پدری مثل مرداس ، چقدر تلخه که پسری مثل ضحاک به عرصه می رسه ... که دیدم شقایق عزیز ، قبلن این رو مطرح کرده .

البته من مثل شقایق در این مورد برام سوال پیش نیومد ، چون در تاریخ کم نیستند پسرهایی که نشان از پدر ندارند .

در ضمن من هم در مورد این بیت به مشکل برخوردم :

جهانجوی را نام ضحّاک بود / دِلیر و سبکسار و ناپاک بود

انگار "دِلیر" در این جا یک جور صفت ناخوشایند هست .

یک مساله ی دیگه این که :
من اولین باره شاهنامه می خونم و سواد شاهنامه ایم برمی گرده به همون چیزهایی که شنیدم ... اما برام جالب بود که این جا مرداس در چاه می افته و جایی دیگه رستم .
یه چاه هم در داستان بیژن و منیژه هست . چون به تمام شاهنامه اشراف ندارم ، نمیدونم آیا چاه دیگه ای هم هست یا نه ... اما توجه فردوسی به چاه برام جالب بود

سلام
این چاه ها که گفتی در جای خود در باره شان فکر کرده بودم ولی اینکه با هم یک جمعبندی شوند ، هیچ چیزی نمی دانم. پس این چاه یادمان بماند تا به چاه های دیگر برسیم.

سروی گرامی
چه خوب کهمی خواهی از همین ابتدای شاهنامه خوانی دیدگاهی از دور و از بالا هم داشته باشی و یکی از روش های شاهنامه شناسی همین است. مثلن در اینجا عکس دماوند را انتخاب کردم و خواستم پایان داستان را ابتدا بگویم. در پایان ضحاک به دست فریدون در دماوند به زنجیر کشیده می شود و او را نمی کشد و خبری از مرگ ضحاک نیست. در اینجا شاید فردوسی می خواهد بگوید زشتی همیشه وجود دارد.

فرناز سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:10

متاسفانه مجبورم برم برای انجام کارهائی . امیدوار بودم گفتگو در مورد شاملو عزیز به اینجاها نرسه .. متاسفم که رسیده . میرم و با شمشیری برمیگردم چون حتی هنوز نرسیدم درست بخونم نظرات رو ....

اوه اوه مراقب باشم ماجرای قتل سعادت آباد تکرار نشه
من فرار کردم
خودت که پس ورد منو داری هر چی نوشتی تایید کن

شقایق سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:17

شهرزاد عزیز :
سپاس از تو ضیحتون ؛ نمی دانید من از آن لینک به کجا ها کشیده شدم !


فلورای عزیز :
درسته ... هر چند که عبارت شوخ چشم ، معنای منفی به ذهن من متبادر نمی کنه .


پروانه عزیز :
من روی شاملو و هیچ شاعر دیگر تعصبی ندارم ؛ اشتباه کرده ؛ مثل همه ی ما که اشتباه می کنیم و اتفاقن همین بُعد ِ اشتباه است که انسان را از فرشته متمایز می کند و دوست داشتنی و غیر قابل پیش بینی اش می کند !
حرف من این بود که اگر داریم به فردوسی و شاهنامه خوانی می پردازیم ؛ چرا باید کس دیگری را نقد کنیم ؟
و این که قویا ً معتقدم که نقد های این چنینی مثل یک ترازو نیست که با پایین کشاندن یکی از کفه ها ، کفه ی دیگر بالا برود !


از تذکرت سپاسگزارم

پروانه سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:48

«به اَرّه ش سراسر به دو نیم کرد»

آژی دهاک پس از یک صد سال ه کنار دریای چین جمشید را می یابد و او را با اره به دونیم می کند:

فردوسی در باره ی مرگ جمشید ادامه می دهد:

«زمانه ربودش چو بیجاده کاه»

اینجا داستان جمشید به پایان میرسد و باید یک جمع بندی در باره ی داستان جمشید داشته باشیم.

نکته ای که در اینجا هست دو نیم شدن جمشید است که دارای تعابیر گوناگون است

آنچه می نویسم برداشتی چکیده ای از سخنان دکتر ماحوزی است:
جم در معنی جفت یا دوتایی معنا می دهد که در واژه های اروپایی برج دو پیکرJemini
از این نمونه است

جمشیدبا جم های چند گانه پیوند دارد:
زندگی / مرگ
جاویدان / میرا
زیر زمین/ آسمان
درون / برون
آمیزش مشروع/ نامشروع
گوشتخواری / گیاهخواری
پرهیزگار / گناهکار
خداپرست / کافر
فرهمندی / محرومیت
نظم اجتماعی / آشوب
پیروزی/ شکست

اگر دوستان مایل باشند می توان یک یک اینها را باز کرد


شاهنامه خوان مبتدی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:55

منتظره فایل شنیداری با صدا و تنی حماسی خوان جهت بعضی ابیات که به نظر کمی مشگل می آیند ، هستیم . ممنون

«منتظره» .....شما هنوز خواننده اینجا هستید!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:40

سلام عرض می شود
راستش تا حدودی مباجث مطروحه رو خوندم اما ترجیح می دهم در باب خود شاهنامه حرف بزنم
یکی از شیرین ترین داستان های شاهنامه همین داستان ضحاک و فریدون بود. اگر اشتباه نکنم بعد از آن بود که فریدون فرزندانش را (ایرج و شلم و تور) را به حکمرانی سه سرزمین می گمارد و این گونه است که داستان تبعیض سیاه و زرد و سفید تا به امروز ادامه دارد
...............
وقتی داستان ضحاک مار دوش را خواندم دیگر هیچ خوراک مغزی را لب نزده ام
:دی

پیام قبلی غلط املائی دارد :-)

سلام بابک گرامی
بله داستان های غم انگیزی را در برابر مان داریم.

محسن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:48 http://filmamoon.blogsky.com

چرا کسی این شعرو نمی خونه؟ مگر قرار نشد خوانندگان به نوبت شعر بخونن؟
مجبورم نکنید با صدای غیر حماسی اینم بخونم.

دوستان با ایمیل اهایشان از خوانش شما خیلی تعریف می کنند نمی دانم چرا اینجا نمی نویسند واین بین تنها من بودم گفتم صدای شما غیر حماسی است.
اگر زحمت بکشید سپاسگزار خواهم شد.
داستان بعدی را فریما خوانده است. به زودی او هم به این انجمن خواهد پیوست.

محسن چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:52 http://filmamoon.blogsky.com

من اگر می دونستم که کسی نمیخونه تا حالا خونده بودم. سعی خودمو می کنم. امیدوارم این پست حالاحالاها بمونه که فایل من نوشدارو بعد از مرگ سهراب نشه.

تا فریما نرسیده شما بخوانید پس از آن زحمت شما کمتر می شود.
سپاس

شهرزاد چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:33

توضیح و نکته سنجی ‌سروی عزیز در مورد مفهوم چاه و پاسخ پروانه‌ی گرامی خواندنی و شایسته توجهه. دکتر خالقی در یکی از مقالاتش تحت عنوان "مرداس و ضحاک" که در کتاب سخن‌های دیرینه هم به چاپ رسیده ضمن اشاره به مقاله‌ی دکتر امیدسالار و تحقیق مفصل و جالب ایشان در مورد معنای اصلی نام مرداس (مردمخوار) می‌نوبسد:

"نام مرداس نه تنها همان صفت «مردم خوار» ضحاک است بلکه پایان کار او نیز صورت دیگری از همان سرانجام ضحاک است. بنابر روایت شاهنامه، فریدون پس از پیروزی بر ضحاک، نخست قصد کشتن او را دارد ولی در این هنگام سروش او را از کشتن ضحاک بازمی‌دارد و به او می‌گوید که ضحاک را در کوه دماوند در غاری زنده ببندد. این که فریدون ضحاک را نمی‌کشد احتمالن به این خاطر بوده که ضحاک در روایات کهن‌تر در شمار رویین‌تنان بوده و چون دفع این دیو زیرزمین، جز با برگرداندن او به جایگاه اصلی‌اش ممکن نبوده، از این رو فریدون راز دفع او را از سروش می‌آموزد.... در شاهنامه افکندن مرداس در چاه نیز در اصل صورت دیگری از همان اسطوره‌ی به بند کشیدن ضحاک در غار است یعنی این اژدهای زخم ناپذیر زیرزمین را (در هفت خان رستم نیز منزل اژدها در زیر زمین است) به چاه یعنی به جایگاه اصلی او در زیر زمین می‌اندازند و چاه را پر می‌کنند:
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه / به خاک اندر آگند و بسپرد راه
دکتر خالقی در ادامه و در مورد ارتباط نیرنگ چاه با رویین تنی و مرگ رستم به این نکته اشاره می‌کند که چاه در مرگ رستم دراصل نمادی از دوزخ بوده و افتادن رستم در چاه تحقق پیشگویی سیمرغ و زال است درباره سرانجام بدفرجام کشنده اسفندیار که در کنار سیاوش و کیخسرو یکی از سه چهره ایزدی شاهنامه بوده"

با این توصیف فکر می‌کنم در قسمت‌های بعدی که می‌خوانیم باید بیشتر در مورد این اشاره‌ی جالب سروی عزیز دقت و بررسی کنیم.

شهرزاد چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 13:03

یک - پروانه عزیز به سهم خودم قول می‌دم بخشی از این خلاصه نویسی‌ها درمورد ضحاک را به عهده بگیرم.

دو - پیشنهاد می کنم هر کدام از دوستان که فرصت دارند، این کتاب بت‌های ذهنی داریوش شایگان را حتمن بخوانند دید دقیق و جالبی از اساطیر به خواننده می‌ده

سه - به عنوان یک خواننده دائمی پرواز پروانه خیلی از فایل‌های شنیداری که آقای مهدی بهشت زحمت کشیدن، استفاده کردم امیدوارم گذاشتن این فایل‌های صوتی ادامه داشته باشه و چقدر خوب که فریمای عزیز هم با این جمع همراهی می‌کنن.

یک - پس من هم رو داری کرده و یادداشتهایم را برایت می فرستم و جمعبندی نهایی با خودت

دو - کتاب:
بتهای ذهنی داریوش شایگان
سخن های دیرینه دکتر خالقی

از معرفی این دو کتاب سپاسگزارم

پروانه چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:10


گوشتخواری:

یکی از نمادهای اهریمنی در باورشناسی کهن «گوشتخواری» است

چون در این بیت ها پایان داستان جمشید راداریم بهتر است به این نکته هم بپردازیم که یکی از تباه کاری های جمشید که موجب شد فره ایزدی از او رخت بر بندد «گوشتخواری» بود که در شاهنامه به آن اشاره ای نشده است

یسنه 32 - بند هشت:
آن گناه جمشید که فر از وی بگسلانید، آن بود که گوشت گاو را برای خوردن مردمان آورد
بندهش هندی

جای درویش گرامی خالی . اگر ایشان بودند همان ابتدا بیت های گوشتخواری را بیرون کشیده و ریشه ی ناپسند گوشتخواری را هم می یافتند.

راستی مهتای گرامی کجاست که گفته بودند در دوران ضحاک جامعه به اوج خود می رسد. بروم سراغشان.

شهرزاد پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:16

پروانه جان مطالب ارسالی شما رو با آنچه درباره ضحاک دارم مقایسه و جمع بندی می کنم تا با دوستان بیشتر در مورد ضحاک و روزگارش صحبت کنیم. نمی دانم چقدر زمان دارم؟

موضوع مورد اشاره شما درباره گوشت خواری در خور توجهه راستش بیشتر به سیر تغییر ذائقه ضحاک با دخالت خوالیگر فکر می کنم.

از داستان ضحاک داستانهای زیر باقی مانده است:
شاهنامه - ضحاک - پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود
شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر خواب دیدن ضحاک
شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر زادن آفریدون از مادر
شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی
شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک

جمعبندی می ماند برای دست کم دو هفته ی دیگر.

گوشتخواری: باید از دیدگاه استادان تغذیه هم به آن نگاه کنیم.

محسن پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 http://sedahamoon.blogsky.com/

من قبلن شاهنامه را حداقل یکبار خوانده ام. دوران اواخر دبستان و دو سال اول دبیرستان. ولی می خواندم و می گذشتم. حالا می بینم که خیلی کتاب سختی است برای خواندن. یعنی درست خواندن.
سپاسگزار خواهم شد اگر دوستان غلطی می شنوند، من بگویند. چرا که نمی خواهم متنی مغلوط از من در اینترنت بماند.
این یادآوری ها اگر زیر همان صداهامون بیاید، راهنمای آیندگان خواهد بود. شاید فرصتی برای درست کردن غلط ها نباشد. لااقل به شکل نبشته در آن جا باشند.

محسن جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 http://filmamoon.blogsky.com

کامنت آگهی:
این جا یک تبلیغی برای اسطوره های غرب وحشی بکنم. جامعه زیر سیصد سال آمریکا هم اسطوره هایی دارد در قد و قواره سن و سال جامعه.
اسطوره های ما آنقدر قدیمند، که تقریبن غیر قابل باورند. ذات وجودیشان حتا.
تاریخ دنیایی که این روزها با فیلم وسترن می شناسیم، اسطوره هایی دارد چون پت گرت و بیلی د کید.
بیست هزار سال بعد یکی از اینان صحاک است و دیگری فریدون. کدام این و کدام آن، می ماند برای بیست هزار سال بعد. حتا اگر در این میان کلی فایل در هویت واقعی این دو تن در اینترنت پخش شود. تشخیص جهت حرکت باورهای مردم بسیار دشوار است.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:31

از نظر فلسفی با بیانی ساده ، تحلیل یک پدیده یا یک وضعیت چنان که حقیقت آن بر ما مکشوف نیست به یک بازی می ماند که قواعد آن را پذیرفته و به بازی پرداخته ایم اما فقط یک بازی یست . نه یک دیسکورس برای کشف امر واقع .کاوه و ضحاک با توجه به اسناد دقیق تاریخی ایا وجود داشته اند؟ جواب : کدام اسناد دقیق؟ جواب دیگر : دقیقا نمی دانیم. جواب دیگر: شک دارم. این شک و لا ادری گری درباره وقوع امری و اما ادامه بحث درباره آن همان پذیرش بازی و ادامه آن است

پاتوق گورکن ها



چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 18:03

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

من تازه به بحث پیوستم
بحث خیلی جالبی شده، مخصوصا اگر پروانه بانو جدی تر وارد بحث بشه...

خواستم درباره ی کلمه "شوخ" بنویسم که شهرزاد عزیز زحمت کشید و بسیار زیبا نوشت... سعدی بیشتر شوخ رو صفت چشم به کار میبره و به معنای گستاخ یا مودبانه ترش بی پروا استفاده میکنه

که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم زدامن مدار

یا در جایی دیگر میگه
که خان و مان مرا این شوخ دیده بروفت

تا بعد...

راستی دلم برای نیره بانو هم تنگ شده...
فلورا

دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 23:51

--------------------------------------------------------------------------------
پاسخ:
فلورای گرامی
با نیره در این مدت غیبتش دو بار تلفنی صحبت کردم حالش خوب است و کمی بیشتر سرگرم کار و مسائل روزمره است. و گفت به همه ی دوستان سلام زیاد برسانم.
هر روز که می گذرد بیشتر جای خالی اش را احساس می کنم. امیدوارم به زودی به وبلاگستان بازگردد.



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد