عکس آرامگاه مولوی

  عکس از سالار


عکس از اینترنت

 


 

گفتارهای نیک شما




نظرات 12 + ارسال نظر
پروانه سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:02

فریدون مشیری: "خانه‌ای پُر ِ دوست"


من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پُر ِ دوست
کُنج ِ هر دیوارش،
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو، گل بشنو
هرکسی می‌خواهد
وارد ِ خانه‌ی ِ پُر عشق و صفایم گردد،
یک سبد بوی ِ گل ِ سرخ
به من هدیه کند.
*
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن، داشتن ِ
یک دل ِ بی رنگ و ریاست
*
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم ِ سبز ِ بهار
می نویسم: " ای یار!
خانه‌ی ما این‌جاست."
تا که سهراب نپرسد دیگر:
"خانه‌ی دوست کجاست؟"


خانه ی مولانا خانه ای پردوست بود.

فرناز چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 http://farnaz.aminus3.com/

سلام و رسیدن به خیر . :)

این حس خیلی عجیب و جالب بود : وقتی که عکس را د یدم پیش از اینکه این قسمت را باز کنم از ذهنم گذشت که از تو سوال کنم چه جور آدمهائی در آنجا دیدی ؟ این همیشه بیشترین کنجکاویم بوده .. اینکه آدم هائی با فرهنگ و زبان هائی متفاوت اما علاقه ای مشترک می توان آنجا پیدا کرد یا نه ؟
بعد دیدم که با چه شعر زیبائی جوابم را گرفته ام .. لذت بردم .

روزت خوش .
اینجا بارانی و زیباست .

سلام و سپاس

چند ساعتی که آنجا بودیم دست کم پنج گروه توریستی ژاپنی بودند شاید بتوان گفت بیشترین گروه ژاپنی ها در جاهای تاریخی، اینجا بودند

پیر و جوان از کشورهای گوناگون غربی.. مسلمانان ترک که از در وارد می شدند به طرف آرامگاه ههای مرید ها و به خصوص مولانا دستاشونو بالا می گرفتند و دعا می خوندند و وقتی بیرون می دیدشون به هم زیارت قبول می گفتند به عکس خوب نگاه کنی نوشته
Hazrat Mevlana



درون ساختمان عکاسی ممنوع بود از آنجایی که برای همه این پرسش هست که مولانا سنگ قبر داره؟ ضریح داره؟ و یا ... خیلی دلم می خواست عکس بگیرم.

به خودم گفتم خوب فلاش صدمه میزنه بدون فلاش که ایراد نداره دیدم چند نفری هم یواشی عکس می گرفتند از سالار خواستم حالا که ترک ها اینقدر مولانا رو از آن خودشون کردند ما هم یک سهم اندکی ببریم و یواشی یک عکس بدون فلاش بگیریم. او هم تونست تنها همین عکس رو بگیره

در اینترنت هم تنها همین عکس ار آرامگاه مولانا هست.

حالا چند تا عکس دیگه در اینجا اضافه می کنم تا بیشتر با آدم هایی که اونجا بودند آشنا بشی.

حاشیه:چند سال پیش که اونجا بودیم خانمها باید با آستین بلند و روسری می رفتند ولی اینبار روی تابلویی که روی سیگار کشید ضربدر قرمز و عکاسی و فیلمبرداری ضربدر قرمز زده بود یک ضربدر قرمز هم روی زنی که بیکینی پوشیده بود، زده شده بود این بار بدون روسری و با آستین حلقه ای هم وارد آنجا می شدند.

هوای اینجا: بدون ابر مانند همیشه آلوده جوری که آلرژی دارهایی مانند من خیلی حال خوشی ندارند. به جای من هم اونجا چند تا نفس عمیق بکش و کف دستاتو ببر زیر بارون.

پروانه چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:59

" لوکلزیو"یکی از مریدان "مولانا" است
http://www.ibna.ir/vdcjave8.uqeatzsffu.html

محسن چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:37 http://after23.blogsky.com

کیمیا خاتون را هم دیدید؟
**
ای مرده شور این کیمیا خاتون را ببرد که نمی گذارد من با مولانا آشتی کنم.

روی «خواندن مطالب دیگر» تقه بزنید شاید روح کیمیا خاتون را در بین بازدید کنندکان دیدید.

نیره حسینی چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:54 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

خصوصی: به گونه ای ناگهانی و کاملاً اتفاقی با پرواز با پروانه ی بلاگ اسکای آشنا شدم.... چرا قایمش کرده بودید؟

نه اصلن اون قایم نیست
در واقع یک کپی از اینجاست و کامنتیگ این وبلاگ از آنجا استفاده می شود . فکر می کنم بر همه وجود آن وبلاگ روشن باشد.

پاتوق گورکن ها پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:34

سلام سفر به خیر . چه عکسای خوبی عالی بود
خوش به حالتون .البته دیدن خانواده دوست داشتنی شما اندازه قونیه دیدنی و چشم نواز است

سلام
جای شما خالی بود. کاش مولانا نزدیک بود و همه دوستان با هم به آنجا می رفتیم.
یادمه چند سال پیش از من پرسیده بودید مقبره مولانا ضریح داشت یا نه. این عکس مخصوص شما گرفته شد.

شما همیشه به ما نظر لطف دارید. ما هم از دیدن شما بسیار شادمان می شویم.

شهرزاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:46 http://se-pi-dar.blogsky.com

چه ره آورد خوبی همیشه دوست داشته ام آرامگاه مولانا و حوالی اش رو از نزدیک ببینم، شاید بد نباشد در کنار این عکس ها چند بیتی از مثنوی را با هم بخوانیم، مثنوی ارجمندی که خوشبختانه تلاش های خوبی هم برای شرح و کشف بیت هایش شده و می شود.
من این داستان نحوی و کشتی بان را خیلی دوست دارم:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتی بان نمود آن خودپرست
گفت هیچ ازنحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل شکسته گشت کشتی بان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتی بان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن، بگو؟
گفت نی ای خوش جواب خوب رو
گفت کل عمرت ای نحوی فنا ست
زان که کشتی غرق در گرداب هاست

شاد باشید و مسافر سفرهای خوب

همونجایی که در عکسها یک جوان نشسته و چند خانم با حجاب عبور می کنند ایستاده بودیم که پسری دوازده ساله با خوشرویی آمد جلو و پرسید شما ایرانی هستید.
گفتم :بله
نگاش کردم و پرسیدم: شما ایرانی نیستی و فارسی بلدی ؟(تعجبم از این بود که هیچکس آنچا کنار مولانا فارسی نمی دانست)
توضیح داد که پدرش در قم دکترای طلبگی می گیرد و هشت سال است که ایران هستند و چند روز دیگر برای مدرسه به ایران برمی گردند
مادرش آمد حجابش شبیه همانهایی بود که در عکس دیده میشد زنی بسیار خوشرو و با چهره ای مهربان بود فارسی را با لهجه حرف می زد. کمی با هم حرف زدیم .
از او پرسیدم چرا اینجا کنار این شاعر فارسی زبان هیچ کس فارسی نمی داند و هیچکسی نمی داند مولانا ایرانی بوده است با چند نفر که حرف زدیم فکر می کردند زبان شعرهای مولانا عربی است!

پرسید :آنجا راهنما نبود برای شما توضیح دهد؟
پاسخ دادم: audio guide گرفتیم و تنها جایی که در جاهای دیدنی ترکیه زبان فارسی داشت اینجا بود . در ضمن ما مولانا رو خوب می شناسیم. با ادبیان مولانا بزرگ می شویم شعرها و داستانهایش هم بین مردم سینه به سینه نقل می شود ما آثارش را در خانه داریم و می خوانیم جایی هم سخنرانی و مراسم در باره ی مولانا باشد می رویم . همسرم آنجا ایستاد و سه ساعت از روی دستی دیوان کبیر با صدای بلند می خواند و مابین مردمی که می آمدند و می پرسیدند با آنها حرف می زد. ما با مولانا و داستا ن هایش زندگی می کنیم
لبخندی زد و گفت: زنهای ایرانی خیلی زرنگند ولی اینجا زنها خیلی نمی دانند!

زن بسیار مهربانی بود از ما دعوت کرد به خانه شان برویم .

این داستانی که نوشتی از همان داستانهایی است که یادمه دوران ابتدایی خواندیم.
همین تابستان در یکی از جای های فرهنگی هر هفته نست بود و فقط در باره داستان طوطی و بازرگان می گفتند. افسوس که نتوانستم همه ی نشست ها را بروم.


با امید که با هم بسفری به دیار بزرگان ادب داشته باشیم .
با درود و سپاس

شهرزاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

سماع درویشان در جوار آرامگاه مولانا

http://www.khabaronline.ir/news-30374.aspx

چه عکس خوبی!
چه جالب درست همون جایی که آخرین عکس هست.پس از آن اضافه می شود.

سروی پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:17 http://www.sarvi.ir

خوش به حالتون بانو .
در عکس اول ، من عاشق اون رنگ های روی دیوار روبرو هستم ؛
وقتی رسیدی سر مزا مولانا بهش چی گفتید ؟ البته اگه خصوصی نیست به ما هم بگید .
سلام ما رو رسوندید؟

امیدوارم یه روزی با هم بریم اونجا.
رنگهای عکس اول واقعی هست در عکس دوم نمی دانم چه جوری با دستگاری همه جا رو یکرنگ کرده اند حتمن کار فتو شاپه یا دوربینه

از دور یک دلهره داشتم نمی دونم چه احساسی بود وقتی وارد شدم انگار نیرویی منتظر پیام ها بود...خیلی احساس عجیبی بود انگار شما دوستان همراهم بودید. پیام شما بی کم و کاستی رسید و پاسخش را حتمن خودتان گرفته اید. وقتی از آنجا بیرون آمدم شما همراهم نبودید به گمانم آنجا ماندید!
در ضمن جلد نخست نامه ی باستان را به نمایندگی همه ی دوستانی شاهنامه خوان به همراه داشتم.دو استاد ادب فارسی در کنار هم.
(یادم باشد وقتی رفتم توس یک جلد مثنوی همراه ببرم)
راستش آنجا انگاری به پرواز در آمده بودم و وجودم روی زمین نبود...

بابک جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:22

از دیدن این تصاویر زیبا لذت بردم. به نظر شما چند نفر از افرادی که به ترکیه سفر می کنند می دانند که مولوی در قونیه به خاک سپرده شده است؟

در شهرهای دیگر آنجا، برخی از اینکه ما خود را ایرانی معرفی می کردیم تعجب می کردند! آنها می گفتندمعمولا ایرانی ها می گویند ایرانی هستند ولی در کشورهای دیگر زندگی می کنند.

شقایق دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:33

سلام ...

مدتی است دلم ؛ حوالی خانه ی مجازی تان پر می کشد
ولی زمان مجالم نمی دهد ؛
امروز هم نشد که همه ی نوشته هایی که جامانده ام را بخوانم و نفسی به شوق در هوایتان بکشم .




سلام و درود
چند روزی بود در دنیای مجازی نبودی با خودم گفتم همه رفته اند مرخصی چون مدرسه ها نزدیکه.برای همین با ایمیل مزاحمت نشدم.
از دیدنت همیشه خوشحال می شوم.

از مهربانیت بسیار سپاسگزارم

شقایق دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:35

عکس های قونیه هوایی ام کرد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد