آخرین سمنو پز خانواده

 
 

هر سال نزدیک سال نو که می شد اگر تهران بود بار سفر رو می بست و میرفت گرگان . باید سمنو می پخت. چقدر سمنوهاش خوشمزه بود. سمنو پختن کار بسیار دشواریه. دوستا و فامیلش ،زن ومرد وکودک با هم جمع می شدند و سمنو می پختند.
کیمیا خواهرزاده ی کوچکم که یک بار همراه خواهرم رفته بود سمنو پزان برای ما اداشو در می آورد که دست به کمر رو صندلی نشسته (لپاشم باد می کرد آخه اون چاق بود) هی به این و اون دستور میده همه هم از اینکه اون بهشون دستور میداد خوشحال بودند و هر چی می گفت انجام میدادند واقعا اسمش بهش میاد. اونوقت با یک آب و تاب و ابهتی می گفت «شهر بانو» آخرش هم می گفت: واقعا بانوی شهر بود.
ما هم از تعریفش می خندیدیم.
هیچوقت نتونستم اون موقع سال برم سمنو پزان . هم کارهای خانه و هم اینکه پایان سال شرکت کار زیادی داشتیم و نمی تونستم کار رو ترک کنم. این دو بهار ی آخری  که گذشت سمنو نداشتیم آخه بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و زمینگیر شده بود. همیشه با خودم می گفتم  وقتی رفت دیگر کسی از خانواده سمنو نخواهد پخت. داستان این آخرین ها سال هاست که تکرار می شود. و چقدر غمناکه ولی ناچار پیش میاد و هیچ کاریش نمیشه کرد.
دو سه روز پیش به همسرم می گفتم  از کسانی که او را سالها می شناختند و در مراسم خاک سپاری و ختم  و.. شرکت کردند روشن بود که زن با محبتی بود هر چند بعضی می گفتند خوردن رو خیلی دوست داشت و پرتوقع بود ولی همونا خیلی دوستش داشتند امیدوارم رفتار های کهنه شو با خودش در خاک کرده باشه و به من و تو نرسیده باشه .
حالا که فکر می کنم می بینم سمنو پزونش با اون شکل که همه آنهایی که دوسش داشتند رو هم با خودش برد. آنهایی که سمنو را هم می زدند انگار احساسشان را هم  منتقل می کردند. هیچ سمنویی که از سوپر ها می خریم به اون خوشمزه ای نیست. بیشتر اونهایی که سمنو از گوشه خیابون برا سفره هفت سین می خرن بعدش می ندازنش دور و اصلن لب نمی زنن ببینن چه مزه اییه.
امروز تو آشپز خانه که بودم چشمم افتاد به چند تا پیش دستی قدیمی که چند وقت پیش از تو خونه ش برداشتم و به پرستارش گفته بودم اگه دنبالش گشت بهشون بگو من بردم و هر وقت خودش از جاش بلند شد برشون می گردونم.
 آخه می ترسیدم اونجا آدمایی که میان و میرن قدر اینا رو که برای ما سالها خاطره بود از بین ببرن گرفته بودم همیشه چشمم دنبالشون بود. تو فکرم اینا رو چه کنم. هشت تاست باید نفری دو تا بدم به نوه ها.آخه 4 تا نوه داره.
 
تو این فکرا بودم که یاد داستا ن آخرین... مریم افتادم در ادامه داستان را با قلم زیبای یار قدیمی و مهربانم  مریم گرامی می آورم.
 
 
 
 
 
تقدیم به فرشاد فداییان و الهام گرفته از

فیلم مستند او درباره ی زندگی مرحوم حاج قربان سلیمانی با عنوان

"آخرین بخشی"


"توت و تار"

علیرضا تابستان را خیلی دوست داشت؛توت‌های باغشان می رسید و آنقدر توت می داد که زمین را هم پر می کرد. از پایین درخت به شاخه‌های پر بار نگاه می کرد و توت‌های سر شاخه‌ها به او چشمک می زدند؛گاهی هم روی زمین خم می شد و به مورچه‌ها و حشرات ریزی که به آرامی سهم خود را می بردند، چشم می دوخت.

در یکی از آن تابستان های پر از شادی و بازی‌های کودکانه،وقتی میوه‌ها هنوز کاملا نرسیده بودند، علیرضا از درخت بلندی بالا رفت تا توت‌های رسیده‌ی سرشاخه‌ها را بچیند؛مدتی بالای درخت ماند و سردرختی ها را خورد،خیلی خوشمزه بودند اما ناگهان پایش لیز خورد و از بالا به پایین پرت شد و پاهایش شکست.شکستگی پاهای او خیلی جدی بود و مجبور شدکه چند روزی در بیمارستان بماند ، وقتی با پاهای گچ گرفته به آبادی برگشت، همه خوش‌حال بودند و می گفتند که خدا خیلی رحم کرده و برایش قربانی کردند اما او غمگین بود. دیگران نمی دانستند که تابستان گرم برای یک پسر پر جنب و جوش وقتی که نتواند راه برود، بسیار طولانی خواهد بود.

حاجی بابا، وقتی به عیادت او آمد، دوتار خودش را آورد.علیرضا خیال کرد که پدر بزرگ می خواهد برایش ساز بزند اما او آمده بود تا دوتارش را به نوه اش بدهد.

پدربزرگ، سازش را خیلی دوست داشت او یک بخشی بود و علاوه بر مهارت در ساز زدن و ساختن ساز ، داستان های زیادی بلد بود که آن‌ها را با آوازی مخصوص می خواند. بخشی‌ها سواد خوب و حافظه ای قوی دارند تا بتوانند آن همه قصه و شعر را به خاطر بسپارند. پدربزرگ شهر به شهر سفر کرده بود تا قصه های جدید و یا قدیمی را که بلد نبود یاد بگیرد و یادداشت کند و یا از بخشی های دیگر بپرسد.علیرضا نمی دانست که چرا حاج بابا، ساز محبوبش را که خیلی برایش اهمیت داشت به او می دهد. با خودش فکر کرد که شاید حالش خیلی بد است و دل پدربزرگ برایش می سوزد.

آن شب، علیرضا تا نزدیکی‌های صبح نخوابید؛ درد داشت و کلافه بود با آن پاهای سنگین نمی توانست به پهلو ها بچرخد، به سازی که در کنارش بود نگاهی کرد و سرانجام به خواب رفت و خواب عجیبی دید؛ در خواب، پاهایش سالم و سبک بودند؛ پدربزرگ خوش‌حال و سرحال زیر درخت توت قدیمی با اشتیاق ساز می زد و داستانی را می خواند. مردم آبادی همه جمع شده بودند و با دقت به او گوش می دادند مثل همان موقع‌ها که در مولودی ها مردم جمع می شدند و به ستایش پیامبر اسلام گوش می دادند.

قصه‌ی پدربزرگ که آن را باصدای شیرینی می خواند این بود:

عزیزانم...

من را که حالا سازی گوشنوازم ببینید... بخشی از یک درخت توت بودم؛ مثل همین که در سایه اش نشسته اید؛ این مرد مرا از میان تکه‌های بریده ی درخت انتخاب کرد؛نوازشم کرد و همچون دوستی قدیمی ضربه ای بر پشتم نواخت.

روز بعد، با قاشکی مرا تراشید تا همچون کاسه ای شدم؛ آن قدر آرام و با حوصله کار می کرد که تعجب کرده بودم. بی قرار، منتظر بودم تا بدانم که چه خواهم شد.سپس دسته‌ای تراشید و به کاسه ام وصل کرد و با دقت و با رنگ های طبیعی رنگم زد؛با ظرافت، گوشی های قشنگم را تراشید و تارها و پرده‌های مرا با سرانگشتان جادویی‌اش بست.

تارهای من در ابتدا از جنس ابریشم بودند.آن زمان‌ها کسی از تارهای سیمی استفاده نمی کرد و بهترین تارها از ابریشم ساخته می شدند، ابریشمی که از پیله‌های کرم ابریشم تنیده شده بود؛ کرم‌هایی که شاید از برگ‌های درختی که بخشی از آن بودم تغذیه کرده بودند.

اولین بار که سیم مرا کشید، صدایش نا آشنا و عجیب بود اما،از آن روز به بعد مونس هم شدیم، در غم و شادی همراه هم بودیم. هربار که میلاد مبارکی بود، شادی خود را با دیگران جشن می گرفتیم؛ حتی در تولدهای افراد خانواده و آبادی ، مثل همان روز برفی زیبا که تو به دنیا آمدی و حتی هر وقت که عزیزی را از دست می دادیم؛ مثل مرگ برادرانت ، علی و رضا....

اگر روزی به سراغ من نمی آمد، دلتنگ و غمگین می شدم و صدایم می گرفت اما، گذشت زمان صدای مرا زیباتر کرد.پنجاه سال طول کشید، پنجاه سال دوستی و همکاری چنین صدای گوش نوازی را به وجود آورد.

نور چشم من !

تو از درخت توت افتادی و من هم پنجاه سال پیش از درخت توت افتادم و حالا سرنوشت ما را به هم رسانده است!

بابا بزرگ باید جایش را به کسی بدهد؛ حالا نوبت توست فرزندم!

بیا و مرا در آغوش بگیر!

علیرضا از خواب پرید.دوتار هنوز در کنارش بود؛ با احترام آن را برداشت و لبخندی زد؛آرام آن را روی سینه اش گذاشت و دیگر بار به خوابی شیرین فرو رفت . صدای زیبای ساز در آبادی رویایش پیچید.

پاییز آن سال وقتی گچ پاهای ‌ او را باز کردند، بچه‌های آبادی را زیر درخت توت قدیمی جمع کرد و با دوست جدید و با ارزشش، دوتار با تجربه، قصه ی توت و تار را با شادمانی خواند.

تیر ۱۳۸۷
مریم سپاسی

 
نظرات 12 + ارسال نظر
مریم جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 22:17 http://cine.blogfa.com

سلام پروانه جان
صمیمانه از لطف و محبتت سپاسگزارم و حس خوبی دارم از این که این داستان ساده به دلت نشسته است اگرچه داستان حاج قربان بزرگوار داستان دیگری است اما رد پای او و زندگی زیبایش در این داستان هست که البته آن را به فرشاد فداییان و دوربینش مدیونم. ....ناخوانده‌ها نانوشته هستند و خواندنت سزاوار سپاس...
درضمن..چقدر سمنو دوست دارم.. سمنوی تجریش پشت خیابان شهرداری ..نرسیده به تکیه قدیم..سمنوی زاهدی!

سلام مریم گرامی
کاش از سمنوی شهربانو برایت میدادم آن وقت نظرت شنیدنی بود.
اگر گذرم اونجا افتاد حتمن آزمایش می کنم ولی توی تکیه سمنوی عمه لیلا رو خوردم که به گرد آن سمنوها نمی رسید.

من بیشتر نوشته هایت را دوست دارم و آنها را می خوانم. «دیگر زمان» همیشه در گوشه ای از ذهنمن جای دارد گاهی در تنهایی به آنجا می روم و می خوانم و در سکوت برمی گردم.پیامی نمی نویسم چون می ترسم آرامش آنجا به هم بزنم.

بابک شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:55

برای هرکس چیزی به عنوان خاطره در ذهنش ثبت می شه، برای من نون های محلی مادربزرگم (لوِه(بر وزن نوه) نون) تبدیل به خاطره شده است اون موقع ها وقتی برق روستا می رفت . مادر بزرگ سریع هیزم ها و آتش رو علم می کرد و خودش نون می پخت، زمانی که همه عمو ها از خارج و سایر نقاط کشور میومدن و خونه پدری جمع می شدن اون موقع هم مادر بزرگ برای اونا نون محلی می پخت. روزای سرد زمستونم با نون کماج ایشون شروع می کردیم که خوشبختانه مادر این یک مورد رو تو دفترش نوشته و الان هم تو روز اول سال برای تبرک و زنده کردن یاد عزیزان مرحوم نون کماج درست می کنه.
واقعا عطر بعضی از آدما دیگه تکرار نمی شه، اسمش گل باجی بود و وافعا برازنده خودش ، ختی تا 78 سالگی هم خوشگل بود و لپ هاش گل می نداخت ، من فقط گل انداختن لپمو ازش به ارث برده ام :-)
روحش شاد

«گل باجی»! چه نام زیبایی!
از این یادمان بوی نون تنوری به مشامم رسید...
...
یادش گرامی و روانش شاد

مجید نصرآبادی شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:02 http://greek.blogfa.com

درود
از دیدار دوباره تان خرسند شدم
نویسا و پاینده باشید

فریدون یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 http://www.parastu.persianblog.ir

مادر بزرگ توی ایوان نشسته بود. ضبط صوت را بردم که صدایش را یادگاری ضیط کنم. پرسید میخواهی چکار کنی. گفتم می خواهم صدایت را ضبط کنم. گفت اگه صدامو ضبط کنی من دیگه صدا نخواهم داشت که بتونم حرف بزنم. هر چه گفتم نه مادر بزرگ اینطور که می گویی نیست. اما او باور نکرد. می گفت: تو بچه ای و این چیز ها حالیت نمیشه.
تا وقتی که ضبط صوت دستم بود یک کلمه هم حرف نزد.

من خودم هم برای اولین بار که آن رادیو های بزرگ که مثل یک کمد لباس بود در تهران (شصت سال پیش ) دیدم رفتم پشت آن ببینم آدم ها کجا قایم شده اند و دارند حرف می زنند. منکه نوه ی او بودم اینطور فکر می کردم. وای به حال مادر بزرگ.

آخه اون موقع ها زمان ثادق هدایت اتومبیل هم نبود مردم با درشکه اینطرف و آنطرف می رفتند.
راستی آهنگ دوتار ٬ مزه سمنو و خاطره ها همه بخشی از زندگی هستند که پیمانه عمر را پر می کنند.

با شکوفاترین درود ها

چند سال پیش که تازه دوربین دیجیتال آمده بود و رفته بودم گرگان خونه پدرم و همه جمع بودند من به نت بوکم وصلش کردم و از پدرم فیلم می گرفتم آخر عصبانی شد و گفت چه خبره اینقدر به اون مشغولی! من هم حالا مخفیانه صداشو ضبط می کنم. یک پرسشی آماده می کنم و می دونم خوششان میاد آن موقع است که صداشونو میگیرم.

صدوبیست ساله شوید و این خاطره رو برای نسل دیگری تعریف کنید.

فرناز یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 http://farnaz.aminus3.com/

تضاد عجیبی هست میان دنیای امروز که با سرعت و بشدت و بسیار جذاب می چرخد و می دود و دنیای قدیم که به آرامی و با لطافت سر می خورد و میرفت ... فکر می کنم برای نسل ما که هنوز اثری از بازمانده های دنیای قدیم را می شناسیم (مثل بانوئی با دیگ مسی سمنو )‌ این تضاد با اندوه همراه باشد در حالی که برای نسل امروز آنها موجوداتی که بشناسند و برایش غصه بخورند شاید نباشند .. یا مثل ما این حسشان همرا ه با نوستالژی نباشد ...
گاهی فکر می کنم انتخاب سختی است : موجودی در درون من هست که وقتی یک دیگ مسی می بیند با سمنوئی در آن به همرا ه چاشنی عشقی از تمام همسایه ها و فامیل قلبش از عشق لبریز می شود اما موجود دیگری هم درون من هست که با هیجان به دنیای امروز چشم دوخته و هر روز منتظر یک پنجره ی جدید است (windows)
و اینها در کنار هم زنده نمی مانند ... نه این موجودات درون من و نه این دنیاهای متضاد .

این به گفته ی تو «تضاد»ها و به گفته ی مریم «آخرین» ها همیشه وجود داشته و خواهد داشت.
وقتی آن تقدیم به آخری بخشی مریم را می خواندم یاد کمانچه زن دور میدان کاخ «عیسی» افتادم که دو سه سالی است از دنیا رفته. ... همان روزها که این داستان را خواندم و وقتی به آخرین سمنوپزها فکر می کنم به یاد ته چاه تاریکی رفتن رستم می افتم که با رفتن او دوران پهلوانی به پایان رسید....این پایان همانگونه که فردوسی نوشته و تو حالا می نویسی ناگزیر است...

اروند یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:32 http://arvand.darvish.info

خییییلی خیلی ممنون خاله پروانه عزیز ...

تو رو خیلی دوست دارم مخصوصن وقتی می خندی و دو تا چال روی لپات میفته!

شهرزاد یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:30 http://se-pi-dar.blogsky.com

روز اولی که داستان توت و تار را در دیگر زمان خواندم گفتم چه حیف کاش این داستان خوانندگان بیشتری داشت و چه خوب که الان اینجاست.
در توت و تار تکرار قشنگ یک صدای تمام نشدنی را در پای درختی که ریشه در گذشته ی تو دارد،حس می کنم حتی نام داستان هم موسیقی قشنگی داره.

خاطرات این آخرین های خانواده چقدر خواندنی و شیرین است.

خوشحالم که خواننده دیگر زمان هستی و چه خوب که این خاطرات را شیرین می بینی.

محسن دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:26 http://askamoon.blogsky.com

این روزها در محله ما درختان توت مشتریهای فراوان دارند. جالب است که بیشتر دایناسورهایی چون من ازشون توت میکنند و می خورند. یک وقتی بچه ها این کار را می کردند ولی تازگیا دیگه نه.
چند روز پیش توی کوچه ای بودم و تمام توت هایی که دم دست بودند از قبل خورده شده بودند. طوفان گرفت بارانی از توت بر سرم باریدن گرفت. تمامی توت های روی خودم را می خوردم. اگه بدونید که در یک لحظه پیاده رو چه شد؟ ولی خب برای یک حرفه ای افت داره که توت از زمین برداره و بخوره.
***
یاد و خاطره حاج قربان بخیر. یک شب افتخار آشنایی با وی را از نزدیک پیدا کردم و مدتها مست این دیدار بودم.

یکی از این دایناسورها که من باشم دوران کودکی خود را بالای درختی توتی مانند همان که عکسشو فرناز گرفته به سر برده. چه توتهای خوشمزه ای بود چقدر هم اون بالا لابلای شاخه های درختها و نسیم خنک بهم خوش میگذشت خواهر کوکترم پای درخت می نشست و غرق افکار خودش میشد تا من از درخت بیام پایین. شاید هم من از شما چند نسل عقب تر باشم...

روبروی خانه ی ما یک درخت و درست پایین میدون کاج تا سر خیابون ما هم پر درخت توت هست بعضی میرن بایلا دیوار کوتاه برگ و از شاخه هاش آویزون میشن ولی من نگاشون می کنم و میگم این توا همه شون آلوده ان این شهر با این دود وبااین غبار این روزها...
***
وقتی حاج قربان رفت دوستی برایم پیام فرستاد: خدا مرد!

پروانه دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:18

فرناز گرامی
این عکس افزون بر هماهنگی اش با داستان توت و تار و آخرین بخشی برای من یادهای زیادی را زنده می کند.
از اینکه مرا باعکس های زیبایت راهنمایی و همراهی می کنی بسیار سپاسگزارم.
عکس هایت همیشه برایم داستان دارند و مرا به فکر می برند.

راستی این یادداشت با عکس تو و داستان مریم چه سمنوی خوشمزه ای شده!

فرناز دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:02 http://farnaz.aminus3.com/

ای بابا ! اونقدر خجالت کشیدم که نمی دونم باید چی بگم ... از اون جمله ها که افتخار و از این چیزها توش داره بلد نیستم !!!

تو رو همینجوری دوست دارم. همینجوری که هستی...

پرستوی سفید دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:07 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما.... داستان جالب و خاطره انگیزی بود. وقتی اونو می خوندم تصویری که در ذهن داشتم درخت توتی بود که جلوی در خونه ی خاله ام در روستای اجدادی ام قرار دارد و من تا همین پارسال ازش بالا می رفتم و توت می چیدم بی خیال نگاه دیگران و اینکه دختره به این بزرگی مثل بچه ها رفته بالای درخت و ... این جور چیزا . این قدر اشتیاق داشتم که پدرم با این کهولت سن وسوسه شد بیاد بالا و من از همان بالا مراقبشون بودم که نیفتند... شوهر خاله و پسرخاله و دخترخاله ها هم چاره ای جز سکوت و خنده نداشتند چون حریفم نمی شدند و من برای جبران این همراهی برای همه توت چیدم.... از ظرف های قدیمی نوشته بودید من عاشق این جور چیزام... اخیران اثاث کشی کردیم و مادرم می خواست چندتا از این باقی مونده های ظرف ها رو بندازه دور که با واکنش تهدید آمیز من مواجه شد!!! هر جا که کسی ظرف و ظروف قدیمی می بینه زود خبرشو بهم می ده... دلمون با این چیزا به گذشته های از دست رفته ای که با صفا بودند و انسانی خوش کرده ایم...

فلورا پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:32

سلام
خوشحالم که سمنو دوست دارین. معمولا کسانیکه رو حیه ی سنت دوستی دارن سمنو رو هم هنوز دوست دارن. اینو تجربه بهم میگه. مادربزرگ من هم سمنوی خوشمزه ای میپخت اما من و مادرم ازش یاد گرفتیم. اما سمنوی ما گیلانیها آرد و شکر نداره فقط جوانه گندم داره و برنج و شیرینه تا دلتون بخواد.
اگر زنده بودم امسال زمستون براتون میارم. تو یکی از این همایشهای فردوسی که هم شما رو ببینم هم سمنوی گیلانی به دستتون برسونم.
راستی اسم مادربزرگم "ساره خاتون" بود. اسمهای قدیمی هم برای خودشون شکوهی دارن اینطور نیست؟

سلام
جه شنیدنی! برنج در سمنو!
برنج یا آرد برنج؟

سمنوی گرگانی ها جوانه ی گندم و آرد واز شکر اصلن استفاده نمی کنند وخیلی هم شیرینه.

امیدوارم صدو بیست ساله بشید و سمنو پختن را به تسل های بعد بیاموزید. منتظر زمستان و دیدارشما و خردن سمنوی گیلانی هستم.

روان «ساره خاتون» شاد باد. چه نام با شکوهی. تا کنون نشنیده بودم.

از خواندن پیامتان بسیار خوشحال شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد