بلاغت در زبان سعدی

نظرات 4 + ارسال نظر
فقط یک بهار شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:35 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... خرسندم که این پست ادامه دارد ... مطمئنم بر درست سخن گفتنم تاثیر خواهد گذاشت. از این آموزش شما سپاس گزار. منتظرتان هستم... بانو!

فریدون یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 http://www.farhang4.blogspot.com

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا چشمه حیات منم

و گر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده ی رضات منم

نگفتمت که منم بحر وتویی یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم

نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم

نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، که خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی دانک کدخدات منم

================

گرچه شعر زیر در رابطه با مطلب شما نیست اما یکی از صد ها شاهکار سعدی است

تن آدمی شریفست به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده ‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که بجزخدا نبیند

بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای ‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت


==============

سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست
گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش
وحشی نگفتمت که کمانش نمی‌کشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش

وحشی بافقی
===============

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

خواجو
=============

قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را

سعدی
==============

با صمیمانه ترین درود ها

فریدون یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 http://www.farhang4.blogspot.com

پروانه گرامی
علاوه بر مطلبی در باره شعر سعدی مطرح نموده اید اشعار سعدی هر کدام از شیرینی و ژرفای کلام خاصی بر خوردارند.
مثلن به شعر زیر توجه کنید:

گللی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدّتی با گل نشستم

******
یا در شعر زیر

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم

=============
و یا
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بی نشان چگوید باز

عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز

***************
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی

*************
و این شعر او که در اوج زیبایی بیان و احساس است

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود


من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

*****************

می بخشید که صفحه پیام شما را بیش از حد اشغال کردم. اما حیفم آمد که در این شور و شوق شریک نباشم.
با صمیمانه ترین درود ها و سپاس فراوان

فریدون گرامی
به شور و شوق آمدن خوانندگان وبلاگ مایه ی خوشحالی است.
حال باید بنشینم و این شعر های انتخابی شما را بخوانم و ببینم چند غرض ثانویه در این ابیات پیدا می کنم.

دنیاله را در اینجا خواهم نوشت

فریدون یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:42

پروانه گرامی


در شعر «نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم/ درین سراب فنا چشمه حیات منم....» که از مولانا است که نام اودر ذیل شعرش از قلم افتاده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد