رفت

سالی یک بار  نوروز، به دیدنش می رفتیم . تا همین چند سال پیش همیشه کت و شلوار پوشیده و کراوات زده ، چند سالی بود که کت و شلوار نو نمی پوشید و کراوات هم نمی زد. نسبت به سال گذشته خیلی تغییر کرده بود .در سکوت کامل نشسته بود و بیشتر مراقب خودش بود تا اطرافش.
همه مشغول حرف زدن با هم دیگه و پس از یک سال که دیدارها تازه شده بود هر کسی یه چیزی می گفت. همهه ای بود. همش یه چششم بهآقاجان بود چیکار می کنه، دیگه بیش از اندازه هر ساله ساکت بود. هر سال گوش می کرد و به موقع با صدایی بلند و کلمات جدا از هم و محکم حرف می زد. انگار هنوز بعد از سی سال پشت میز ریاست حسابداری دارایی نشسته صاف ومرتب و اتو کشیده .
 
-آقاجان .. چرا شما هم یه چیزی بگید.
انگار نمی شنوه. کناریش بلند کنار گوشش میگه با شما هستن. به من هم اشاره ای میکنه که بلند حرف بزنم.
-آقاجان  شما هم یه حرفی بزنید. خیلی ساکت هستید.
- چی بگم؟
- شما بزرگتر هستید، برای ما حرف بزنید تا من و بچه ها از تجربیات شما استفاده کنیم.
- چی بگم! گوشهام که شنوایی شان را از دست داده اند. چشمهام که خوب نمی بینند.
- خوب، ما بلند حرف می زنیم تا شما بشنوید.
بلند و محکم و شمرده پاسخ می دهد:
-آخه چی بگم؟ گذشته ای دور که یادم نیست الان هم اینجا با شما نشستم نیم ساعت دیگه یادم میره .دوستهای هم سن من، بیشترشان رفته ان. اونهایی هم که هستند، وضعشان خیلی بهتر از من نیست.
محکم و بلند می گوید:
 من دیگه حرفی برای گفتن ندارم.
 
و سکوت...
 
پس از سی روز، او هم رفت.
 
 
 
 
1
نظرات 11 + ارسال نظر
فریدون یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 14:31 http://www.farhang4.blogspot.com

دلم می گیرد از اینکه آنهایی را که دوست شان می داریم مرگ آنها را می برد . راستی این زندگی چیست که ما روزی آییم و در حلقه ی آن دور می زنیم و روزی بی خبر می رویم ؟

یادش گرامی باد .

مرگ ، همانند زاده شدن، قسمتی از زندگی ما انسان هاست. این دوری است که وجود داشته و دارد و خواهد بود.

با سپاس

فرناز یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 21:49

یک پنجره ی قدیمی .. باز رو به کوچه ای قدیمی تر و شیروانی های سفالی که از دیدنشان سیر نمی شوم . لبه ی پنجره لبریز است از علف های هرزی که شاخ و برگهای ریز و قرمزی دارد و در نور آفتابی که می تابد برق میزند .به چشم من مثل گیاهی جادوئیست . نگاهم را از پنجره به داخل میکشم .. صدای پنکه ای سقفی با صدای آرام گفتگوی آدمها در گوشه و کنار .. زنها پیر و جوان و گاه با کودکی در بغل با لباسهای سیاه کنار هم نشسته اند .. گاه قطره اشکی و آهی .. گاه سکوت و گاه زمزمه ای یا فاتحه ای ... دو کودک بازیگوش با ماسک هائی که از اعلامیه های تسلیت ساخته و به صورت زده اند شمشیر زنان در نقش زورو وارد میشوند .. دختر جوانی زوروهای تقلبی را به بیرون هدایت می کند .. بعد از ظهر آرام و پررخوت بهاری با سایه روشنی از نور و سایه روی دیوارهای قدیمی روی عکس هائی از امامان و روی چادرهای مشکی پیش میرود .. صدای مردی که وظیفه دارد آدمها را بگریاند آرامشم را می گیرد .. قرار است از خوبیهای آن که رفته بگوید اما دروغ هائی که به هم می بافد در مورد آدمهائیست که بیش از ۱۴۰۰ سال پیش رفته اند ..
برای من حالا تصویر مردی که نمی شناختم در کت و شلواری شق و رق یکی میشود با تصویر گیاهانی نورانی و جادوئی در لبه ی پنجره ای قدیمی وقتی که آنجا نشسته بودم و او روح آرامش را با خود می برد .
روحش شاد . یادش خوب .

چه خوب مراسم را تصویر سازی کردی. با اجازه در متن یادداشت می گذارم.
این مراسم وقتی به آرامی برگزار می شود چقدر دلنشین است.

فرناز جان همیشه به یاد حضورت در این مراسم همدردی هستم.

فرناز دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 20:02

... مثل همیشه شرمنده می فرمائید ...

بابک.پ.25 دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 20:25

سلام پروانه عزیز
متاسفام
آروزی ارامش ابدی برای این عزیز از دست رفته می کنم
بدرود

محسن سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 00:49 http://after23.blogsky.com/

دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید، که ما خاک باشیم و خشت.
سعدی

فقط یک بهار چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 18:36 http://n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... دیر آمدم ... دلم می گیرد از مرگ که شوم است ولی حتمن هست...

محسن پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 00:12 http://axamoon.blogsky.com/1388/02/17/post-265/

برای فیروز. دوست مجازی - واقعی من.
با شناختی که در این صفحات مجازی از شما پیدا کرده ام می دانم که می توانید روی سنگ آرامگاه پدرتان بنویسید:
روح پدرم شاد که می گفت به استاد
فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشق
........
پست امروز، پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت، در عکسهایی که می بینیم به شما تقدیم می شود.
http://axamoon.blogsky.com/1388/02/17/post-265/

پاتوق گورکن ها پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:23

جناب فیروز خان خدا بیامرزه خدا رحمت کنه پدرتون رو .

محسن پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 23:29 http://after23.blogsky.com/

هر کسی آرزوی عمر جاودان دارد. ولی هر کسی که همه می میرند را خوانده است می داند که عمر جاودان چقدر سخت است.
آقای خمینی یک بار در سوگ یکی از یارانش که فکر می کنم مرتضا مطهری بود به درستی گفتند:
عمر طولانی این عیب را دارد که انسان باید شاهد مرگ بسیاری از عزیزان خود باشد.
این جمله خیلی درست است.

فرشته جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:51 http://freshblog.blogsky.com

این مطلبت من رو یاد پدر بزرگم انداخت. وقتی پدرم رفت بهش خیلی وابسته شدیم زمانی که ازش خداحافظی کردم خیلی قرص و محکم ما رو راهی کرد چند روز پیش دختر خاام زنگ زد که پدر بزرگم خیلی پیر شده و سمعک میزاره از اون روز تا حالا خیلی به فکرشم و خیلی دلتنگ... پدر بزرگم همیشه می گفتن: آدمی باید تو اوج بره نباید بمونه زیر دست و پا ... منظورش این بود که نباید از پا افتاده بشه!

خدا حفظشون کنه! نعمت بودنشون رو بعد از رفتنشون می فهمیم.


پروانه عزیز روز جهانی مادر رو به شما تبریک می گویم و امیدوارم همیشه اوقات خوشی را بافرزندان خود داشته باشید.

محمد چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 00:21 http://kaspian.blogsky.com

نگاشته ایست در فراق دوست مرحومم تقدیم به شما
طرحی از یک غروب
مثل اینکه حبابی توی مغز پسرک ترکید .چند قدم جلو رفت بعدش وایساد ، غروب پشت سرش بود ، برگ خشکی از بالای درخت چنار آروم آروم افتاد پیش پاش .بدونه اینکه بدونه چرا ، واسه چی ؟ لگدش نکرد مثل اینکه اون کسی باشه. یهو صدای فریادی کش دار از پشت سرش اومد .این صدا انگاری ازیه راه تقریبا دور تموم پیچ و خم جاده خاکی که از روستا میومد رو طی کرده بود. سرش رو با آرامشی که توش ترس بود برگردوند .اما نگاش نه به روستا بود ،نه به غروب ، نه به جاده . انگار داشت صدا رو می دید چند لحظه وایساد ، چشما ش از ترس داشت از حدقه در می اومد ، گلوش خشک شده بود.
فکرشونمی کرد یه روزی همه چیز تموم بشه . باور کردنش خیلی سخت بود تموم وجودش شده بود اون یه قطره اشکی که بیرون نمی اومد ، بغضی که نمی ترکید، فریادی که تو دلش خفه شده بود ، آهی که بالا نمی اومد . نگاش نه به غروب بود نه به جاده نه به صدا نگاش به هیچ جا ...
توچشاش طرحی ازغروب با تموم سرخیش نقش بسته بود .نمی خواست غروب رو ببینه ، پیچ وخم جاده رو گرفت ورفت .رفت ورفت ورفت تا اونجا که دیگه نشونه ایی از آبادی نباشه
دیگه به شب رسیده بود . نسیم خنکی دور تنش می پیچید و سرد ش می کرد . شب بیشه همیشه سرده! .معلوم نبود کجا ولی می خواست بره.از شب تنها ستاره ها شومی دید و...
تو ذهنش هیچی نمی گذ شت، به چیزی فکر نمی کرد،اصلا نمی تونست به چیزی فکرکند، خسته بود. دیگه یارای اند یشید ن ند اشت. برایش صدا ی زوزه گرگ ها اهمیتی نداشت . صداهای عجیب وغریبی که ازکنار جاده بین درخت ها می اومد نظرش رو به خودش جلب نمی کرد . شب که دیگه از نیمه گذشته بود ،حسابی سرد شده بود ، پاهاش دیگه رمقی نداشت ، نمی دونست کجاست وانگاری واسش مهم نبود که بدونه.از اون تن بی رمق هیچ انتظاری نمی رفت .حتی واسه افتادن رو زمین هم نائی نداشت . اما انگار بغضی که از غروب تو گلوش گیر کرده بود و راه نفس کشیدن روگرفته بود . دیگه داشت می ترکید . نمی تونست کنترلش کنه ، نا گهان با تمام وجودش چنان فریادی از غم کشید که صداش توی تموم شب پیچید و انگاری این صدا هم راه جاده رو گرفت ،از تموم پیچ وخم جاده رد شد و رسید به روستا رسید به یه خونه رسید به یه قبرستون به یه قبر، قبر عزیزی که چند وقت پیش خاکش کردن و گلبرگهای گل محمدی روی قبر که یه نصف دور دور هم چرخیدن .

می فهمم . باور نکردنی است ولی باید باور کرد.
یاد شان گرامی باد

*
این نوشته مرا همراه خودش به آن لحظه و ساعت ها و فضای بیشه سر برد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد