فرناندو

ا- فرناندو ، همکلاسی ام، پسر جوان ایتالیایی بود که برای یاد گرفتن زبان فرانسه به پاریس آمده بود . او هم مجبور بود برای امرار معاش و ادامه تحصیل مثل من اوقات آخر هفته را کار کند.
 
2- همیشه دلم می خواسته است، بی آنکه به کسی تکیه کنم و یا کسی به من تکیه کند زندگی کنم. از هر نظر کاملن استقلال داشته باشم . در دوران دانشجوئی در پاریس خلاف این میل باطنی خویش به خاطر صرفه جویی در هزینه ها و بخصوص اجاره خانه ناچار شده بودم با فرنادو اطاقی اجاره کنیم و زیر یک سقف زندگی کنیم. اطاقی بود زیر شیروانی با دو تخت خواب یکنفره که جدا از هم کنار دیوار گذاشته شده بود. الان که در ذهن ام به عقب بر می گردم، خاطره آنشب بیش از هر خاطره دیگری مثل صحنه تئاتری از نظرم می گذرد. هنوز وقتی به یاد آنشب می افتم درد را در مشت هایم حس می کنم و صدای نعره هایم را می شنوم.
 
3- فرناندو اکثر شب ها به جای مطالعه برنامه های تلویزیون را تماشا می کرد. کنترول را به دست می گرفت، توی مبل لم می داد و از کانال به کانال می رفت . وقتی میخواستم در باره موضوعی با او صحبت کنم میگفت: " دارم بر نامه دلخواهم را می بینم . بعد از برنامه برام بگو"
 
4- دلخور نمی شدم. درک اش می کردم. خب حق داشت از کانال به کانال برود و برنامه ای مطابق سلیقه اش انتخاب کند و بعد، بی خیال اطرافیان بنشیند و تماشا کند. چون تلویزیون مال خودش بود ، توقعی نداشتم که بگذارد گاهی منهم برنامه های دلخواهم را تماشا کنم . اما شب هایی که تا دیر وقت کار می کرد من می توانستم بعضی برنامه ها را تماشا کنم.
 
5- وقتی که داشت تماشا می کرد اگر فیلم اثری از غم داشت ، زا زار می زد زیر گریه و تتد تند اشک هایش را با دستمال کاغذی کنار دستش پاک می کرد و در جیب اش می گذاشت. و یا اگر فیلم طنز آمیز بود بلند بلند میزند زیر خنده..
 
6- منهم وقتی می دیدم غرق می شود در عالم فیلم و تلویزیون، رهایش می کردم و میرفتم پشت میز تحریر ام که در گوشه اطاق بود می نشستم، یا به درس هایم میرسیدم و یا می نشستم تا نامه ای برای دوست و آشنایی بنویسم
 
7- نامه نوشتن برای من همیشه کار مشکلی بوده است. معمولن نمی دانم از کجا و چه جور شروع کنم. اما وقتی سر نخ دستم بیاید، دیگر براحتی پنج شش صفحه ای می نویسم . نوشتن هم عالمی دارد . تویی ، قلم و کاغذ و دنیای بیکران واژه ها.
 
8- من وقتی از فقر می نویسم بغض گلویم را می گیرد. اشکم کاغذ نامه را خیس می می کند. اگر از سرمایه داری و یا از صاحبخانه بخواهم بنویسم ناخود آگاه دندان غروچه می کنم ، قلم را روی کاغذ با خشم می فشار م و قلبم به شدت شروع می کند به زدن. وقتی از طبیعت و عشق می نویسم لبخندی رضایت بخش بر لبانم می نشیند و قلبم آرام می گیرد.
 
9- خلاصه با هر سوژه ای حالت روحی و جسمی، نحوه به دست گرفتن قلم ، ضربان قلب و جریان خون در رگ هایم تغیر می کند . وقتی در حال و هوای نامه نوشتن می افتادم، فرنادو در حالیکه کانالی را عوض می کرد با لهجه ایتالیایی بلند بلند می گفت : راستی هلنا آپارتمانش را فروخته و حالا می خواد یه آپارتمان بزرگتر بخره  .
 
10  - من از هلنا خوشم نمی آمد و به هیچ وجه دلم نمی خواست بدانم چه کارهایی می کند و یا نمی کند . اما برای اینکه او حس نکند که بی اهمیتی کرده ام در حالیکه سعی داشتم رشته کلام از دستم در نرود در جواب می گفتم : آها... 
 
11 - دوسه دقیقه ای می گذشت . باز با صدای بلند می گفت" بیتریس، دختر همسایه مان سراغ منو از مادرم گرفته. .نامه مادرم امروز رسیده."
 
12  - با خودم فکر می کردم درست است که من به خاطر صرفه جویی در مخارج و اجاره خانه با او هم
اطاقی شده ام اما مسایل خانوادگی اش به من چه ربطی دارد. من که هیچ وقت مسایل خصوصی ام را با او در میان نمی گذارم پس به جه دلیلی او بر عکس من عمل می کند . فرناندو ضمن اینکه خیلی مهربان و بی آلایش بود خیلی هم حساس و زود رنج بود. من برای اینکه بتوانم به نوشتن ام ادامه بدهم ورفتارم باعث بهم خوردن دوستی مسالمت آمیز مان در زیر یک سقف نشود .آره و نه را به جا می آوردم و می گفتم : آها. . .
 
13  - در ادامه نامه ام داشتم می نوشتم : ... که دنیای سرمایه داری دنیای بی عدالتی ها و نابرابری هاست... 
 
14- باز فرناندو بلند بلندمی پرسد: "راستی می دونی تخم مرغ چند دقیقه طول می کشه که نیم بند بشه؟"
 
15 - برای اینکه فکر نکند که نسبت به گفته هایش بی توجه بوده ام گفتم" سه دقیقه" . گفت " نه . سه دقیقه و نیم . اینو تو برنامه آشپزی کانال چار دیدم. آدم اگه میخواد زبان یاد بگیره باید بره بین مردم . باید مث من تلویزون تما شا کنه. می فهمی چی میگم؟" 
 
16 - تو دلم گفتم خنگ خدا زمان نیم بند شدن تخم مرغ به کوچکی و بزرگی آن بستگی دارد . منکه باورم نمی شود که همه تخم مرغ ها در یک زمان معین نیم بند شوند . اما چیزی نمی گفتم و به ناچار می گفتم" آها.." 
 
17 - و به نوشتن ادامه دادم و دلم تاپ تاپ می کرد که مبادا از حال و هوای نوشتن بیافتم بازهم نتوانم نامه را تمام کنم و باز نتوام بعد از مدت ها نامه ای برای دوستم بفرستم . 
 
18- در ادامه مطلبم نوشتم :... در اینجا مردم بی سر پناهی هستند که روز ها توی مترو ها . پارک ها و شب ها زیر سر در مغازه ها ی زنجیره ای بیتوته می کنند . در اینجا کودکانی هستند که پا برهنه با لباس های ژنده می گردند. در حالیکه تو ی مغازه ها ده ها هزار جفت کفش و لباس های رنگارنگ موجود است ... 
 
19 - چند لحظه ای بیش نمی گذشت که فرناندو بی آنکه متوجه باشد با حرکات اش مرا از نوشتن باز
می داشت. این بار غش غش زد زیر خنده و پرسد: " می دونی برای چی خنده ام گرفته؟ " 
 
 20     - گفتم نه . گفت : " یادم افتاد چند روز پیش که رفته بودم سری به اورسولا بزنم از من پرسید چرا کلمات فرانسوی رو درست تلفظ نمی کنی . منهم گفتم اینطوری که من صحبت می کنم چاشنی زبان فرانسوی است . یک نو آوریست که فقط ایتالیایی ها می تونند اینطور حرف بزنند . اورسولا غش کرد از خنده. گفت: " تو چقده با نمکی . منم گفتم آره برای اینکه خیار شور زیاد می خورم . " 
 
21  - در دلم گفتم:" حالا این حرفها چه ربطی به من داره. همش توی این دخترا می لوله . خیال می کنه هنره . منکه از این حرف ها از خنده غش نمی کنم". اما برای اینکه آمپرش بالا نرود چیزی نگفتم با زور لبخندی زدم و گفتم " آها... "
 
22  - و در ادامه نامه ام نوشتم : سالیانه 465 بیلیون دلار خرج هزینه نظامی آمریکا است و با این هزینه می شود تمامی آفریقا را نان و اب داد و . ..
 
23   - فرنادو با عصبانیت گفت :"پریروز رفته بودم منزل سامیه اون دختره که از مصر اومده و ته کلاس می شینه. باباش تاجر فرشه. براش یه خونه خریده مث قصر . باید می بودی و میدیدی ."پرسیدم " باهاش خوابیدی"
- " نه ولی خیلی ازش خوشم میآد . خیلی لونده. وقتی رفتم ماچ ش کنم خودشو کشید کنار. نمیدونم عشوه میومد یا اینکه جدی جدی دلش نمی خواست باهام دوست بشه"
-- " اگه دلش نمی خواست که تو رو خونش راه نمی داد .
- " من بهش زنگ زدم و گفتم میخوام کتاب لغت فرانسه به فرانسه شو ازش قرض بگیرم اول آدرس نمیداد ولی وقتی اصرار کردم مقاومت نکرد . منم رفتم
- "ولی چند روز پیش تو رو با اون دختر سویسی توی کافه روژ دیدم دست گردنش انداخته بودی و داشتی ازش لب می گرفتی و ...
- "اما اون مث تو همش از سیاست و این جور چیزها حرف می زد .توی عشق اش هم مث اینکه می خواست دنیا رو فتح کنه. حالمو می گرفت "
 
24  - از بس فرناندو وسط نوشتن حرف زد که حال و هوای نوشتن از سرم پرید . اصلن یادم رفت چی می خواستم بنویسم. قلم و کاغذ را کنار گذشتم رفتم روی مبل بغلی کنارش نشستم . گفتم نگاه کن فرنادو ، من روزی ده دوازده ساعت از وقتم صرف کار و درس هام می شه . وقتی به منزل میآم آیا حق ندارم یکی دوساعت از وقتم رو به خودم و دوستانم اختصاص بدهم.
 
25- شروع کرد به عوض کردن کانال ها . روی کانال سه متوقف شد .دیدم یکی از فیلم های دلخواهم را گذاشته است . دوسه دقیقه ای صبر کرد و باز به کانال دیگری رفت جیغ زد آها این همون برنامه ای بود که می خواستم ببینم آمدم به حرف های تو گوش کنم از برنامه ام عقب افتادم...
 
26 - بلند شدم آرام کفشم را پوشیدم . پرسید کجا میخوای بری . گفتم می روم شیر بگیرم و کمی قدم بزنم . گفت شیر داریم صبح خریدم . گفتم می روم یه کمی قدم بزنم . گفت اگه سر راهت صاحبخونه روا دیدی بهش بگو هفته آینده که حقوق می گیریم اجاره عقب افتاده رو بهش پرداخت می کنیم ... آخه امشب قرار بود بیاد اینجا. می گویم من سهم خودم را پرداخت کرده ام . برای همین است تا حالا صدایش در نیامده ، ولی خب اگه دیدمش بهش می گم . در را باز کردم و از در زدم بیرون
 
27- چند خیابان آنطرف تر پیچدم بطرف خیابان سنت آگوستین. نگاهی به اطراف انداختم . خیابان خلوت بود . از کسی خبری نبود. پنجه هایم را مشت کردم و محکم کوبیدم رو ی دیوار و نعره کشیدم ، نعره کشیدم.. . نعره کشیدم تا خشم خود را خالی کنم. زن و شوهری که تازه وارد خیابان سنت آگوستین شده بودند از نعره من بوحشت افتادند و راه شان را کج کردند و بطرف خیابان بعدی براه افتادند.
 
28- خالی شده بودم و از کار خود شرمنده . به اطراف نگاهی انداختم . کسی در آن حدود نبود. پنجه ام عجیب درد گرفته بود . خیسی اشک را روی گونه هایم حس کردم . به طرف سانویچ فروشی پیکاردو رفتم دوعدد ساندویچ مرغ سفارش دادم . صاحب مغازه که خانم میانه سالی بود با لهجه آلمانی گفت چند روزی است که اینجا ها پیدایت نشده . گفتم سرم شلوغ بود ه . ساندویچ ها را گرفتم و به خانه بر گشتم و گفتم بلند شو قهوه درست کن تا با این ساندویچ ها بخوریم . فرناندو گفت قهوه تموم شده ومنم یادم رفت بخرم .
فریدون
نظرات 19 + ارسال نظر
فیروز چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:50

فریدون گرامی را سلام دارم

آرزومند سلامتی شما هستم.از داستان شما لذت بردم. داستان های شما برایم جذاب است ونکات جالبی دارد.
«توی عشق اش هم مث اینکه می خواست دنیا رو فتح کنه. »

اجازه می خواهم پیشنهاد کنم:
-املای بیتریس به صورت بئاتریس نوشته شود.
- به طور کلی در قسمت های گفتگوی دو نفره هر گفته ای در یک خط نوشته شود.
- از عبارت چاشنی زبان فرانسوی چیزی درک نکردم.


با خودم کلنجار رفتم که بنویسم غکسی که از اتاق زیر شیروانی گذاشته اید با داستان هم خوانی ندارد اما به نکته جالبی برخوردم و آن اینکه داستان ها کوتاه شما از چنان استحکامی برخوردار است که بهتر است آن را روی میز جراحی تشریح نکنم و کلیت آن را بپذیرم چون برایم جذاب تر است و این طوری کاملن حس می کنم که:

«9-خلاصه با هر سوژه ای حالت روحی و جسمی، نحوه به دست گرفتن قلم ، ضربان قلب و جریان خون در رگ هایم تغییر می کند . »

لطفن طرز تهیه سالاد مورد علاقه ی خود را برایم بنویسید.

شاد و سالم باشید
قربان شما
فیروز

پروانه پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:40

فریدون گرامی
چون این داستان زاییده فکر هوشمندانه ی شماست پاسخ ها را به شما می سپارم من هم در اینجا فقط یک خواننده باقی می مانم.
___
با اجازه طی صحبت های قبلی در داستان های گذشته تمام کلمه های سر هم نوشته شده جدا نویسی شد. مانند :بمن، منهم
تما "می" های سر هم نوشته شده از فعل ها جدا شد.

همان گونه که در عکس هایی از کتاب ویس و رامین می بینیم(1314چاپ ) سرهم نویسی امری رایج بوده ولی هم اکنون رد شده است.

نیم فاصله ها را خواستم رعایت کنم ولی در بلاگر کار نکرد. نیم فاصله با دو کلید
shift+Space تایپ می شود برای کلمه هایی مانند " می نویسم "جهت جدا کردن "می" از فعل ولی هنگامی که خط به پایان می رسد کلمه دو قسمت نشود خیلی به زیبایی و خوانایی متن کمک می کند.

باز هم دوستان اگر موردی به نظرشان رسید که از قلم جا افتاده خوشحال می شوم یاد آوری کنند.

پروانه پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:48 http://ww.parvazbaparwane.blogspot.com

این داستان بلافاصله مرا به یاد تجربه ی زندگی فیلپ در فرانسه از کتاب «پای بندی های انسانی» سامرست موام انداخت و یاد زندگی دانشجویی خودم و فرزندم و دوستانم و.. ذهنم همه را با هم مقایسه کرد هر یک برای خودشان مشکلات خاص خودشان را داشته و دارند. شما به خوبی این اجبارهای با هم ساختن را به تصویر کشیده اید.

می توانم بپرسم تاریخ نوشتن این داستان چه زمانی است؟

فریدون پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:55

فیروز گرامی شما لطف کرده اید و نوشته اید : -املای بیتریس به صورت بئاتریس نوشته شود
- به طور کلی در قسمت های گفتگوی دو نفره هر گفته ای در یک خط نوشته شود
.
فریدون: با هر دو مورد موافق ام
.
فیروز گرامی شما لطف کرده اید و نوشته اید :- از عبارت چاشنی زبان فرانسوی چیزی درک نکردم

.
فریدون: یک ایتالیایی وقتی فرانسه صحبت می کند واژه های فرانسوی را با لهجه ایتالیایی تلفظ می کند. یک انگلیسی مثلن اگر فارسی یاد بگیرد خواه ناخواه آنرا با لهجه انگلیسی تلفظ می کند . یک ترک زبان فارسی را با لهجه ترکی صحبت می کند. فرناندو می گفت زبان فرانسه صحبت کردن من با لهجه ایتالیایی ٬ به زبان فرانسه چاشنی می دهد.

.

فیروز گرامی شما لطف کرده اید و نوشته اید: با خودم کلنجار رفتم که بنویسم عکسی که از اتاق زیر شیروانی گذاشته اید با داستان هم خوانی ندارد ...

.
فریدون : عکسی از اطاق زیر شیروانی که با داستان همخوانی داشته باشد در دسترسم نبود . لذا از گوگل این تصویر را برای داستان انتخاب کردم.
.
فیروز گرامی شما لطف کرده اید و نوشته اید:لطفن طرز تهیه سالاد مورد علاقه ی خود را برایم بنویسید.

فریدون: سالاد میوه با خامه سویا : میوه فصل را خورد می کنیم و روی آن خامه سویا میرزیم (می ریزیم). کی تشریف می آورید تا برای پخت و پز و سالاد فصل آستین ها را بالا بزنم؟
.
پروانه گرامی شما لطف کرده اید و نوشته اید : می توانم بپرسم تاریخ نوشتن این داستان چه زمانی است؟

.
فریدون: دقیقن یادم نیست . فکر می کنم دو سه هفته پیش بود که این داستان را نوشتم.
==============

از انتشار داستانم در بلاگ تان از صمیم قلب تشکر و سپاسگزاری می کنم. ممنون می شوم اگر لطف کنید اشکال های متن را انطور که لازم میدانید را تصحیح نمایید.

با صمیمانه ترین درود ها ی قلبی
فریدون





بابک.پ.25 پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 17:06

سلام
نمی دونم چی بگم
ناراحت شدم . حالم گرفته شد وقتی دیدم این دختره جز دیوار چیز نرمتری و برای درد و دل پیدا نکرد
بدرود

فیروز پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 18:41

فریدون عزیز و گرام

با سلام و عرض تشکر از نوشته های شما.

بسیار ممنون از دستور تهیه ی این سالاد پیچیده.

فقط یک بهار پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 21:04 http://http:/www.n-hoseini.persianblog.ir

درود بر فریدون گرامی...
داستان جالب و با ساختاری استوار نوشته بودید و من هم با اشتیاق تمام این نگاره ی شیرین را خواندم. کوتاه، گیرا، واقعی و ...
÷ایدار باشید.

فقط یک بهار پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 21:24 http://www.n-hoseini.persianblog.ir

پروانه ی گرامی! شما را نیز سپاس

پاتوق گورکن ها پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:03

در زندان بود که فهمیدم ارزش خلوت آدمی بیش از آزادی اوست - داستایوفسکی

بابک.پ.25 جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:49

ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
این فرانسوی ها هم بیکاری می زند به سرشان و فکر های عجیب غریب می کنن
بدرود

علی آریا جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:10 http://serkherika.persianblog.ir/

.......
سلام
۱- من با اجازه شما نظرم را در باره ی این داستان در وبلاگ < پرستو > نوشته ام .
.......

۲- سالاد مورد نظر خوشمزه هست اما چندان پیچیده نیست.

۳- این سالاد را به تنهایی نمی خورند ! ( قابل توجه فیروز خان )

۴- اکنون < هفت پرده > به امر شما یک < وسط > دارد !

۵-مثل همیشه برقرار باشید .

سلام

۱- چه خوب می شد یک کپی از آن را اینجا می نوشتید تا ما هم از آن بهره مند شویم.

۲و ۳- یک بار شما همگی(سالاد درست کن ها) دور هم جمع شدیدا مسابقه سالاد درست کردن بگذاریم ما هم بخوریم و نظر بدیم.

۴- کوچک شما هستم مرا چه به امر !

از شعرها و پیام هایتان سپاسگرارم

فرناز جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:53

بارها فکر کرده ام زندگی همه ی ما آدمها مثل قصه است ـ در واقع قصه ها شبیه زندگی ما آدمها هستند ! ـ اما مهمتر اینکه هیچیک از ما با وجودیکه دائم قصه ها را زندگی می کنیم از خواندن آن سیر یا خسته نمی شویم . و عجیبتر اینکه هریک از ما در هرگوشه ای از دنیا با قصه هائی برای خود ، لبریزیم از اشتراکاتی با آدمهائی در گوشه هایی دور . و این واقعا قابل مکث است که چرا در اینهمه تکرار ، هیچ خستگی وجود ندارد ؟
از خواندن این قصه/زندگی بسیار لذت بردم . از فریدون گرامی ممنون . و البته از پروانه ی عزیز .

پروانه جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:25 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

در جوانی شاید همه یک بار دست به این کار می زنند تا شاید بتوانند با یک غیر هم فکر و همراه زندگی کنند و جز «نعره» و «مشت بر دیوار» چیز دیگری قسمتشان نمی شود. سال ها تجربه های این چنینی چه در دوران دانشجویی و چه در دوران کار ی به من نشان داد نمی توان از دیگران انتظار داشت مانند تو فکر و رفتار کنند بهتر است آنها را تماشا کرد اگر با هم همخوان بودی می توان در قدم هایی از زندگی همراه هم بود و ار هم چیز یاد گرفت و با هم رشد کرد.

فکرم به انواع روابط مانند رییس و کارمند و سیاستمدار ها و مردم عادی رفت و یاد جمله ای افتادم:
با یک افغانی در این جریانات طالبان مصاحبه کرده بودند و گنظرش رو در مورد اوضاع پرسیده بودند و او گفته بود «مردم افغان زیز بار زور نمی روند مگر آن زور پٌر زور باشد»

محسن جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:38 http://after23.blogsky.com

من یک بار حدود یک ماهی با دو تا فرناندو زندگی کردم. و بعد آن ها را ترک کردم. زندگیم بعد از ترک این فرنادوها رنگ و بوی دیگری گرفت. این دو فرناندو هم بعدها از هم جدا شدند. ولی هیچ کدام جرات نزدیک شدن به من را نداشتند. هر دو را بایکوت کردم. بایکوت مطلق. هر چند خودم مجبور شدم مدت ها در یک اتاق انفرادی زندگی کنم. برای شروع یک زندگی بدون این دو فرناندو به این انفرادی نیاز داشتم.
قهرمان داستان شما بسیار صبور است. صبر او برای من غیر قابل تحمل است.
من از قهرمان داستان شما بیشتر دلم درد گرفت تا از فرناندو. دلم برایش می سوزد.

من شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:43 http://man7.blogsky.com

چون مطمئن به درست بودن برداشتم نیستم فقط کوتاه می نویسم:
زیبا بود.
موفق باشین

اگر اطمینان نداشتید چرا نوشتید؟!
اجباری به نوشتن نبود.
کمی در خود جستجو کنید.

شاد و تندرست باشید.

آخرین جرعه شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:30 http://www.akharinjoree.persianblog.ir/

سلام پروانه یعزیز. کار خوبی کردید که این داستان را درج کردید. ممنون. قشنگ بود.

علی آریا شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 22:05 http://serkherika.persianblog.ir/

.......
سلام
بجز اینجا جای دیگری را پیدا نکردم که از شما تشکر کنم
نگاه شما هم به < وسط > برایم نو و جذاب بود
والبته قسمتی از آنچه شما در ای میل نوشته اید در ناخود آگاه اتفاق افتاده است
وقتی نوشته ی شما را خواندم آن مفاهیم برای من هم شفاف تر شد
شگفت آنکه من از دید شما به قضییه نگاه کردم و خوشحال شدم که به دام شعار
نیافتاده ام ( ومن همیشه از این موضوع هراس داشته ام )
نکته دیگر و آخر اینکه شما لطف دارید !
برقرار بمانید.

درود بر شما
بسیار خرسندم که به بی راهه نرفته ام.

اگر یادتان باشد در مورد ریشه یابی یک کلمه که شما از فرهنگ لغت در آوردید فرناز و من به یک نتیجه ی واحد رسیدیم که از نظر شما بسیار خنده دار بود از خود خیلی نا امید شده بودم و با این پیام مرا امیدوار کردید.

نظر لطف شما از بزرگواریتان است.


با سپاس

فرشته دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:45 http://freshblog.blogsky.com

فریدون عزیز:
داستان و یا بهتر بگم نوشته هات خیلی جذاب بودن و من تونستم تصویر اون رو در ذهنم بیارم... خیلی از دانشجوهای مهاجر از شهر به شهر و یا کشور به کشور ممکنه شرایط زندگی با فرناندو را داشته باشن... که من می دونم که خیلی سخته! اما نوشته بسیار شیرینی بود خیلی کنجکاوم بدونم که الآن دید نویسنده به اون دوره چیه! هر چند اشاره ای شده بود! اما انسانها وقتی بزرگتر و یا بهتر بگم پیرتر می شن گذشتشون بیشتر می شه و به اون دوران با دید یک خاطره نگاه می کنن.

شهرام عدیلی پور دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 23:39 http://www.shahbara.blogfa.com

با درود به پروانه خانم نازنین و فریدون عزیز و گرامی . داستان خوبی است . موضوع داستان خوب است و کشش لازم را دارد و خواننده را تا انتها همراه خود می کشد . شخصیت پردازی داستان هم خوب است فقط کمی زبان داستان باید چکش کاری شود ؛ البته زبان اشکال چندانی ندارد اگر چند مورد اصلاح شود دیگر موردی ندارد . موردی مثل : " برای این که حس نکند بی اهمیتی کرده ام ... " که چندان درست نیست و بهتر است گفته شود : " برای این که حس نکند به او اهمیت نداده ام یا به او کم اهمیتی کرده ام " .
تنها نکته ای که برای من نا مفهوم است و نمی دانم دلیل وجودی اش چیست شماره بندی جمله هاست که به نظرم در متن روان داستان سکته ایجاد می کند و چیزی به زیبایی شناسی فرم داستان اضافه نمی کند . این متد در فرم مقاله استفاده می شود اما در داستان کاربرد چندانی ندارد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد