کامپیوتر ساعتی هزار و دویست تومان

روز گذشته هر چی دویدم  نتو نستم زودتر از ساعت شش و نیم بزنم بیرون باید ظرف هایی که آخر شب این طرف و اونطرف بود جمع می کردم و تو ماشین گذاشته  و آشپز خونه رو یه دستی می کشیدم و یه غذایی برای ظهر میذاشتم. تا وارد پارک شدم از اون دور چشمم به آقای همسایه  افتاد راهمو یه جوری انتخاب کردم که رو در رو نشیم چون پنج دقیقه ای حرف میزد. تا چشش به من افتاد تند تند وسط چمنا رو گرفت و میان بر زد و  اومد طرف  من و سراغ همسرمو گرفت گفتم خونه ست . گفت پس چرا تلفن جواب نمی دین؟ از روز جمعه  من زنگ می زنم .فکری کردم و گفتم درست میگین دیشب صدای زنگ تلفن رو نشنیدم ! رفتم خونه چک می کنم .گفت دو شبه تنهام زنگ زدم که بیاد پیشم . تعجب کردم (این فکرا تند تند از مغزم عبور کرد اینا که به تنهایی عادت دارن یا خودش یا خانومش دو ماه دو ماه میرن لندن و وین  پیش بچه هاشون!) گفتم تنهایید؟! .مکثی کرد و ادامه داد خانومم حالش بد شد و بردنش سی سی یو . یکه خوردم گفتم دو سه شب پیش اینجا بود با هم ورزش کردیم. گفت نه دیگه کارش تمومه!

داشتم می رفتم سر کار دیدم تازه داره میره خونه ترمزی زدم و بهش گفتم که سیم دستگاه فرستنده تلفن از برق در اومده بود بیرون. گفت این چه شوهری تو داری به درد چی می خوره،  بدش  یه خروس قندی جاش بگیر. گفتم حتمن بهش میگم چی گفتین .نگاهی بهم کرد و گفت خوب بگو!

همسرم بهش زنگ زد و ازش پرسید اذیتش نکردی که؟ گفت نشسته بود پا کامپیوتر(شبا کار خانمش اینه میشینه پا کامپیوتر و با فامیل خارج از کشورش تو چت مهمونی دارند) بهش گفتم این کامپیوتر منه و ساعتی هزار و دویست تومن  قیمتشه ! اونم حالش بد شد و رفت سی سی یو!!

هر دو حدود هشتاد سال دارند ولی همیشه مشغول بگو مگو هستند بیست ساله که همسایه ایم و شاهد قهر و آشتی گاهی طولانی  این زوج قدیمی هستیم.

امروز صبح که رفتم پارک چشمم دنبالش می گشت که  خبر خانمشو بگیرم تا دیدمش رفتم طرفش پیشدستی کرد و مثل همیشه بلند بلند شروع کرد به حرف زدن گفت حالا پشت سر من حرف در میاری؟ کجا دیروز خودم از وسط چمنا بدو بهت رسوندم تا بگم خانمم مریضه؟ گفتم مگه غیر از اینه؟ دیروز قیافه تونو باید تو آینه می دیدین انگار غم همه دنیا تو صورت شما بود اصلن نمی تونستین راه برین. دیروز که حالش خوب شده و رفته  بخش حالا چهره تون خندونه .گفت نه بابا آدم زیاده که  جاشو بگیره ! دیروز از فکر زحمتی که قراره بکشم و خرجی که باید بیفتم ناراحت بودم!

گفتم باشه! ولی من امروز بهش زنگ میزنم و میگم تو پارک که راه نمی رفت از خوشحالی داشت پرواز می کرد!. 

تا اومد جوابمو بده گفتم  ببخشید دیرم شده تندی ازش دور شدم..

 

نظرات 7 + ارسال نظر
بابک.پ.25 دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:09 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
فقط می تونم بگم فوق العاده بود این پیوستگی بین چهار فضای متفاوت
1. خونه ی شما
2. خونه ی همسایتون
3.زن حساس همسایه
4. نگرش تلخی که مردان و زنان ما بهم دارن ، هر دو همدیگرو دوست دارن اما نمی خوان به قول خودشون زیاد بهم رو بدن!!!
خیلی لذت بردم
یه سوال:
چرا با اینکه جوامع شرقی مثل ما که انسان های بی نهایت احساسی هستن در ابراز این احساس به نزدیک ترین کسانشون ، کمیت شون لنگ می زنه.
این قضیه رو می تونیم تو نوع برخود پیرمرد ها و پیر زنها بیشتر دید، هر دوتا شون می دونن بدون هم هیچن ولی خب از تک و تا نمیافتن.
یه چیز دیگه هم اینه که ایا ابراز عشق به همنوع رو باید آمزش دید یا یه چیز به قول من باز هم ژنتیکی هست؟!!
امضا: مردی که مامانش می گوید دهنش بوی شیر می دهد!!!

درو بر شما
می دانی همسرم همیشه به من می گوید این آقای همسایه این حرفها رو میزنه که چشمش نکنند.
می بینی زندگی ما مجموعه ی عجیبی از بسیاری مسائل است.
بهترآن است که به آنچه درست و حقیقت است فکر کنیم و آن را انجام دهیم و فقط نظاره گر یک سری روابط کهنه باشیم که بی شک نابود خواهد شد.
شاد و تندرست باشی جوان

فیلدوست دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 13:24 http://philldoost.blogfa.com

داستان های ذن کجاست؟

البته این داستان از انها زیبا تر بود. شاید به شهر ها یمان نزدیک بود...

داستان نویسی بلد نیستم. واقعی بود. همین دیروز و امروز و ... برایم اتفاق افتاد.
داستانه ای ذن همین کنار حاشیه هستند اگر روی موضوعشان کلیک کنید همه ردیف می شوند. تقریبن داستان های آن سایت تمام شد. باید بگردم دنبال داستان جدید.

فریدون دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 17:26

پروانه گرامی

داستان بسیار خوبی است و شما با قلم شیوایتان خیلی خوب زندگی را تصویر می کنید و من از خواندن نوشته هایتان لذت می برم و کاش بیشتر به این کار دست بزنید و در آینده شاهد انتشار داستان های کو تاه تان در این زمینه ها باشیم. همچنین از شما خواهش می کنم در انتشار داستان های ذن که ترجمه کرده اید کوتاهی نفرمایید.
با صمیمانه ترین درود ها

فریدون گرامی
با تشویق های شما فکر می کنم پس از دوریس لسینگ نوبت من باشد .

جسارت نوشتن را ندارم اینها فقط نگاهی است به زندگی آدمهایی در اطرافم.

روزگار بر شما خوش

محسن دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 18:51 http://axamoon.blogsky.com

یاد یک خاطره از یک سرشماری افتادم. سالهای سال پیش. مامور سرشماری از پیرمردی که در را به رویش باز کرده بود پرسید:
توی این خانه چند نفر زندگی میکنند؟
- من و عیال
- اسمتون؟
- علی ...
- اسم خانومتون؟
پیرمرد به فکر فرو میرود و بعد از چند لحظه به عقب بر میگردد و با صدای بلندی که عیال بشنود میپرسد:
عیال اسمت چیه؟

شبـــــلی سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 00:29 http://sheblie.blogfa.com

کاش آدمها حداقلی از احترام رو برای وقت دیگران قائل بودند.

مژده سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 16:58 http://www.mozhdehk.blogfa.com

سلام پروانه عزیز
ممنون از مطلبتان
اینگونه ها ادمها دوروبرمان زیادند
وقابل تامل

بابک.پ.25 پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 14:49 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
حال خواهر بزرگترمون چطوره؟
راستش این شعر رو من واسه مامان خودم پارسال به مناسبت روز مادر گفتم ، قصد دارم اینو تو همون روز ها در وبلاگم بیارم اما خوب دوست داشتم اینو به شما هم تقدیم کنم.

تو ای زیباترین تصویر من از عشق
تو ای روشن ترین الهام من از نور
تو ای شیوا تر از آوای دریاها،
تو را در شوق تکرار غزلهایم،
چه نامم؟
هستی و معنای بودن،
مادرم...
پیشاپیش روز مادر رو به شما و همه ی مادران ایران زمین تبریک می گم.
بای بای
امضا: من نوچه ام هنوز کار دارم تا پهلوونی:)

سلام
از احوالپرسی شما سپاسگزارم
خوشا به حال مادر این پهلوان ایران زمین که چنین فرزند نیکی دارد.
چه خوب که اهل شعرو شاعری هم هستید.

امیدوارم همه ی مادران بتوانند وظیفه ی خود را به خوبی انجام دهند.

این شعر را در دفترم با یادی خوش از شما نگاه می دارم.

با آرزوی شادی و تندرستی برای شما و خانواده ی محترم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد